آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) / کشکول خاطرات قسمت دوازدهم /
کشکول خاطرات قسمت دوازدهم/روایتی از آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره)
روایتی از آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره)
آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
شب اول قبر آيت الله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن آیت الله هديه کردم .
چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
پرسيدم: آیت الله حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد،
رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن…
وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند،
روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري.
کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم.
خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا!
صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد.
به زير پاهايم نگاهي انداختم.
از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود.
بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشي که زبانه ميکشيد و مانع از آن ميشد که بتوانم چشمان شان را تشخيص دهم.
انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن.
خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد.
تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد.
بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم
گفتم خدايا به فريادم برس!
خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم….
همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم.
صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم،
نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من ميآمد.
هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند.
نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم.
آقايي را ديدم از جنس نور !
نوری چشم نواز و آرامش بخش…
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي!
هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم.
اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند.
بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند:
من “علی بن موسی الرّضا” هستم.
آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
کتاب مکارم اخلاق / آیت الله حائری
📚 منبع :
کراماتامامرضا(ع) از زبان بزرگان
📋نویسنده ⇐ حسینصبوری

🔻 خاطرات اسارت
نگهبانها وقتی میخواستند اسم کسی را بنویسند،
اسم کوچک، اسم پدر و پدربزرگش را مینوشتند.
کاری به فامیلی فرد نداشتند.
بعضی وقتها بچهها آنها را سرِ کار میگذاشتند و اسمهای عجیب و غریب بِهِشان میگفتند.
یک شب، یکی از اسرا داشت نماز شب میخواند.
نگهبان صدایش کرد و پرسید «اسمت چیه؟» گفت «شنبه».
گفت «اسم پدرت؟» گفت «یکشنبه».
گفت «اسم پدربزرگت؟» گفت «دوشنبه».
صبح آمد سرِ صف و گفت «اسمی رو که میخونم بلند شه».
بعد نگاه کرد به کاغذی که توی دستش بود و گفت «شنبه، یکشنبه، دوشنبه».
تا اسم را خواند همه زدند زیر خنده. بیچاره مانده بود که چه بکند.
کتاب گلخندهای آسمانی
تالیف ناصر کاوه
راوی:مهدی ایتوک
آدرس خانه امام زمان(عج)
🍃از علامه حسن زاده آملی پرسیدند: آدرس امام زمان (عج) کجاست؟
کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
ایشان فرمودند: آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است ،
که میفرماید: “فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر”
هر جا که صدق و درستی باشد ، هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد ، هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد ، حضرت آنجا تشریف دارند…
دلم لڪ زده💔
مشهد🌸
روبروےایوان طلا💛
روےفرشهاےدوست داشتنےصحن🇬🇩
خیره به گنبدطلا🕌
نسیم خنڪ🌱
واشڪ اشڪ اشڪ😔
ویڪ آرزو🙏
خوش به حال ڪبوتر🕊
میلاد امام رضا پیشاپیش مبارک
❤
جانم امام رضا(ع)
اوایل سال 72بود و گرمای فکه …
در منطقه ی عملیاتی والفجر مقدماتی ،بین کانال اول و دوم مشغول کار بودیم .چند روزی می شد که شهید پیدا نکرده بودیم .
هر روز صبح
زیارت عاشورا می خواندیم و کار راشروع می کردیم .
گره مشکل را، در کار خود می جستیم.
مطمئن بودیم که در توسل هایمان اشکالی وجود دارد…
آن روز صبح ،کسی که زیارت عاشورا می خواند توسلی پیدا کرده بود به امام رضا “علیه السلام”.
شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او می خواند و همه زار زار گریه می کردیم .
در این میان مداحی ،از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالی برنگرداند….
ما که در این دنیا همه ی خواسته و خواهش مان؛ فقط بازگرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و…..
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر دیگر داشتیم ناامید می شدیم .
خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبرو پنهان شود.آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت ،
تکه ای لباس نظرمان را جلب کرد.
همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند،با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم.
روزی ای بود که نصیب مان شده بود.
شهیدی؛ آرام خفته به خاک.
یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسائی و مدارکش را خارج کنیم،
در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که یک آئینه ی کوچک،که پشت آن تصویری نقاشی از تمثال امام رضا”علیه السلام”نقش بسته ،به چشم می خورد.
از آن آئینه هائی که در مشهد،اطراف ضریح مطهر می فروشند.
گریه مان در آمد.
همه اشک می ریختند.
جالب تر و سوزناک تر از همه ،زمانی بود که از روی کارت شناسائی اش فهمیدیم نامش “سید رضا”است .
شور و حال عجیبی بر بچه ها حکم فرما شد.
ذکر صلوات و جاری شدن اشک؛ کمترین چیز بود….
شهید را که به شهرستان ورامین بردند،بچه ها رفتند پهلوی مادرش تا سرّ ِاین مسئله را دریابند.
مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد ،گفت : “پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا “علیه السلام” داشت….”
منبع:کتاب تفحص آقای حمید داوود آبادی