قربانی شدن در راه تحقق اسلام وانقلاب اسلامی آرزوی ماست. بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی بیش از این دست خوش حملات مخالفان شود.
پانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ عملیات الی بیت المقدس مزار زرین شهر اصفهان
امروزه آنانکه با خیال راحت ودرامنیت، ازجاده اهواز. خرمشهر عبورمی کنند، آیا هیچ میدانند که برای آزادی این جاده، چه گلهایی از گلستان ایران پرپرشدند؟ مخصوصادر حوالی ایستگاههای حسینیه گرمدشت و نیم نود؟
محسن وزوایی دربهشت زهرای تهران وحسین قجه ای در زرین شهراصفهان، از زایران خود پذیرایی، وازعشاق، دلبری می کنند، وبیدار و هوشیار، منتظرند تا بانگ یالثارت الحسین برخیزد وآنان نیز ازگور سرد و خاکی برخیزند ودررکاب مولای منتظران باشند. همانگونه که دل امام راشاد کردند و زمینه ساز بیان جمله خرمشهر را خدا آزاد کرد از زبان امام شدند.

روایت سردار جعفر جهروتی زاده از شجاعت شهید حسین قجه ای
اگر مقاومت شهید قجهای و بچه های گردان حضرت سلمان نبود، فتح خرمشهر سالها به تاخیر میافتاد.
فرازی از وصیتنامه این شهید حسین قجه ای
ازتمامی خانواده اقوام ودوستان وهمشهریان وکلیه مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنند تا سرعت وضربات مشت بر دهان ابرقدرتها بیشتر شود.
قربانی شدن در راه تحقق اسلام وانقلاب اسلامی آرزوی ماست وبگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی بیش از این دستخوش حملات مخالفان شود.
خاطراتی از سردار مظلوم و شجاع سپاه اسلام حسین قجه ای
ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﻗﺠﻪﺍﯼ, ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﺾ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺍﻭﻝ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﮐﺸﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﻀﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻏﯿﺒﺘﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺗﺶ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﻧﻮﺷﺖ: ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺷﺮﻋﯽ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ. ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ؛ ﺭﻭﺯ ﺭﺃﯼ ﮔﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺸﺎﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﻨﻢ…
ﮐﺎﺭ_ﺳﺨﺖﺗﺮ، ﺍﺟﺮﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ است!؟ ﻫﯿﭻﺟﺎﯼ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺗﺮﺩﺩ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺒﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺩﺳﺖ ﺿﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺯﻟﯽ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ، رو کردم بهش ﮔﻔﺘﻢ: «ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺁﻣﺪﻩﺍﯼ؟»… ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻣﮕﺮ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩﺍﯼ ﻭ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺟﺮ ﻭ ﺛﻮﺍﺑﺶ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﺳﻼﺡ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺠﻨﮕﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ…» ﺍﻟﺤﻖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﺶ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﻠﻮﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﮐُﺮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩ…
ﺗﻘﻠﺐ ﻣﻤﻨﻮﻉ!
ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﻗﺠﻪﺍﯼ, ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﺾ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺍﻭﻝ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﮐﺸﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﻀﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻏﯿﺒﺘﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺗﺶ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﻧﻮﺷﺖ: ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺷﺮﻋﯽ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ. ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ؛ ﺭﻭﺯ ﺭﺃﯼ ﮔﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺸﺎﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﻨﻢ…
ﮐﺎﺭ_ﺳﺨﺖﺗﺮ، ﺍﺟﺮﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ است!؟
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۰۲/۰۶
بخشی از وصیت شهید قجه ای
خسروی نژاد ابتدا به خاطره ای از فرماندهی او در محور دزلی اشاره میکند و میگوید: “در منطقه دزلی شهید قجهای میان نیروهای شمال بود. آن زمان منطقه سه سپاه را بچههای گیلان و مازندران تشکیل میدادند. شمالیها هم میدانید که گاهی برنج شفته میخورند. آشپز هم اکثرا برنجهایش در آشپزخانه شفته بود. از غذایی که او درست میکرد فقط نخود و عدسش را میشد جدا کرد. گاهی اوقات بچهها شفته را همینجور پشت سنگر میریختند. از هر پایگاهی هر روز پنج شش نفر به خاطر سوء هاضمه راهی بهداری میرفتند. شهید قجهای رفت زرین شهر اصفهان، پدرش را که آشپز هیئت بود آورد آنجا.
یک تانکر 4000 لیتری بنزین جلوی آشپزخانه سپاه دزلی گذاشته بودند و زیر خاک کرده بودند که کسانی که کار دارند اینجا بنزین بزنند. جلویش یک محفظه را درست کرده بودند و قفل زده بودند.
ماجرای محاصره گردان سلمان در جاده اهواز – خرمشهر
شهید قجهای در پاسخ به وزوایی و همت و کاشانی: به برادر احمد بگویید من عقب نمیآیم/من بچههایم را رها نمیکنم
ارتفاع جاده قدیم اهواز به خرمشهر، هفتاد هشتاد سانت است. و گردان سلمان به فرماندهی قجهای در محاصره مانده است. روز اول برادر احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی را فرستاد دنبالش. تا آن موقع سابقه نداشت کسی روی حرف حاج احمد حرف بزند. وقتی در محاصره افتادند حاج احمد با بیسیم به شهید حسین قجهای میگوید: «برادر حسین! بیا عقب.» او میگوید: «برادر احمد نمیآیم!» شهید محسن وزوایی که سه ماه بود با شهید قجهای در ارتباط بود را میفرستد جلو تا او را برگرداند. وزوایی میرود آنجا و شهید قجهای پیغام میفرستد که به برادر احمد بگویید من عقب نمیآیم.”
اگر مقاومت سه روزه قجهای و گردان سلمان نبود معلوم نبود چند سال دیگر خرمشهر آزاد شود.
خسروی نژاد چنین ادامه میدهد: “شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است میآید و وارد این نعل اسب میشود و به قجهای میگوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجهای میگوید: «به برادر احمد بگویید یک عدهای اینجا ساکتاند چیزی نمیگویند(شهدا را میگفت) و یک عدهای آن گوشه مجروحند و ناله میکنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمیافتاد عراق نیروهای ما را پس میزد و یک خاکریز میزد لب کارون. آن موقع میبایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر میدادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمیدانست.”
او با اشاره به شب آخر مقاومت قجهای و شهادت او در محاصره میگوید: “مهندس کاشانی برایم از شب آخر تعریف میکرد. برادر احمد متوسلیان به مهندس کاشانی آن شب گفت اینها را برگردان، کاشانی میگفت رفتم و گفتم اما او نمیآید. کاشانی میگفت: “همان موقع که رفتم جلو پیش حسین، قجهای به من گفت: «نصرت! مسئول جهاد که بودی، لودر بلدی؟» گفتم: «بله»؛ گفت: «آن لودر آن جا افتاده و برای جهاد سمنان است، همان شب اول که ما آمدیم راننده اش را زدند جزء این شهدا است. برو ببین میتوانی یک خاکریز با این لودر درست کنی؟» من زن داشتم و دو بچه، میترسیدم. لودر هم با روغن کار میکند و اگر یک سوراخ در شیلنگش باشد، دیگر نه فرمان دارد و نه کمرش می شکند و امکان حرکت نیست. خدا خدا می کردم که تیر و ترکش خورده باشد و حرکت نکند و من نروم. رفتم دیدم راننده شهید لودر خونش دلمه بسته است. یک استارت به لودر زدم و روشن شد.
آمدم خط مشکی از آنجا با باکت لودر بردارم و بریزم روی آن تا بالا بیاید و جان پناه برای بچهها بهتر شود. همینطوری که بلند میکردم و میریختم، پیش خودم میگفتم زن و بچهام چه میشوند؟ گلوله با صدا از بغل گوش من میرفت و یکی از آنها، نه به من میخورد نه به لولههای هیدرولیک لودر. هیچ اتفاقی نمیافتاد. هر وقت به ذهنم می آمد که باکت لودر را در جاده بگذارم و خاموش کنم و بروم، میدیدم برادر قجهای در سه متری لودر در نقطه بدون خاکریز صاف ایستاده است و خجالت میکشیدم از حسین! تا صبح که کار تمام شد. حسین گفت: نصرت یک عصایی در آخر این خاکریز بزن که ما مجروحین را داخل بکشیم، دیگر مشغول آن عصایی بودم که دیگر آنجا، حسین درگیر تانک های T 72 عراق بود. از بس آرپی جی زده بود، روی گوشش، پیراهنش، کتونیاش شیار یک نوار قرمز خون جریان گرفته بود. و همانجا که به شهادت رسید.” اگر حسین قجه ای نبود معلوم نبود کی خرمشهر آزاد میشد؟
خاطراتی از این شهید به روایت خانواده و همرزمانش را که در کتاب «الان وقت استراحت نیست» آمده، میخوانیم:
روز عاشورا به دنیا آمد بحث سر نامگذاری بچه بود؛ اعضای خانواده هر کدام اسمی را پیشنها دادند، حاج جواد سرش را انداخت پایین تا کسی اشکهایش را نبیند و گفت: «به جز حسین چه اسمی میشه گذاشت، اسم دیگری برازنده این روز و این بچه نیست؛ آخر امروز عاشوراست، روز آقام حسینه».
حاج جواد بعد از خواند اذان در گوش بچه و نامیدن او؛ پسرش را به سبنهاش چسباند و آهسته تو گوشش گفت: «حسینم، میخوام نوکر خوبی برای حسین زهرا(س) باشی، باباجون میخوام پیش سیدالشهدا(ع) روسفیدم کنی».
میگفت: «خداوند به واسطه مریضی ما را آزمایش میکند».
شهید حسین قجهای خواهر مریض و معلولی در خانه داشت، از مدرسه که میآمد اول سراغ این خواهر میرفت و او را نوازش میکرد؛ برای مسابقات کشتی هم که به مسافرت میرفت به همه اهل خانه سفارش خواهر مریضش را میکرد، از همه بیشتر به او اهمیت میداد و میگفت: «مواظب باشید خداوند به واسطه این بچه ما را آزمایش میکند».
غیبت کردنش هم بر اساس وظیفه شرعی بود. از غیبت کردن به شدت پرهیز میکرد، حتی پشت سر دشمنانش؛ هنگامی هم که مجبور شده بود به قول خودش غیبتی کند در دفترچه محاسباتش اینگونه مینوشت:
روز پنجشنبه؛ بنابر وظیفه شرعی لازم دانستم برای شناساندن بعضی از منافقان پشت سرشان حرف بزنم. روز جمعه؛ روز رأی گیری بود مجبور شدم برای افشای بعضی چهرهها غیبت کنم.
سازماندهی تظاهرات مردم زرین شهر اصفهان بر ضد سلطنت پهلوی در عهده حسین بود به همین دلیل، کمتر به درس و مدرسه میرسید. امتحان فیزیک بود، متوجه شدم که چیزی ننوشتهاست، جواب چند سؤال را نوشتم و به سختی برایش فرستادم، اهمیتی نداد، فکر کردم که متوجه نشده، اشاره کردم، باز هم اهمیتی نداد. پس از پایان جلسه امتحان با عتاب به من گفت: «دیگر از این کارها برای من نکن، هرچه بلد بودم مینویسم، نمره و قبولی با تقلب به درد نمیخورد».
نیروهایی تربیت کرد که از فرماندهان جنگ شدند. پس از پیروزی انقلاب، حسین به عدهای از جوانان پرشور و انقلابی آموزش مختصری داد تا باهم به نگهبانی از مراکز نظامی و صنایع اطراف شهر بپردازند. پس از دستور تشکیل سپاه پاسداران، به همت حسین، سپاه پاسداران زرینشهر شکل گرفت، در همان مدت کوتاهی که در سپاه زرینشهر بود آن چنان عمل کرد که رفتارش الگو و سرمشق همه مدیرها بود؛ او نیروهایی تربیت کرد که اکثراً از فرماندهان جنگ شدند.
سهم غذای خود را به بچههای کُرد میداد
کار سختتر، اجرش بیشتر
هیچجای کردستان امنیت نبود، فقط چند ساعت در روز امکان تردد در جادهها وجود داشت، شبها هم منطقه دست ضد انقلاب بود؛ پس از چند روز با سختی بسیار به دزلی و پیش حسین رسیدم، گفتم: «اینجا کجاست که انتخاب کردی و آمدهای؟» با لبخند همیشگی گفت: «مگر نخواندهای و نمیدانی که هر چه کار سختتر باشد اجر و ثوابش هم بیشتر است؟!». کردستان هنوز ناآرام بود اما حسین با سلاح در شهر حرکت نمیکرد و میگفت: «من نیامدهام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرتنمایی کنم؛ اینها تشنه محبت هستند، باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود» الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کُرد را تسخیر کرد.
از پدر خواست تا در جبهه کردستان بماند
حتی نباید در عرصه ورزش صحنه را خالی کرد
با اموال من چه کنید؟
حسین فرصت ازدواج پیدا نکرد ولی همه را توصیه به انجام این سنت رسولالله(ص) میکرد؛ حقوقش را به عنوان قرضالحسنه با اقساط طولانی مدت به کسانی میداد که یا قصد ازدواج داشتند یا میخواستند فرزندانشان را به خانه بخت بفرستند. در دستنوشته این شهید هم آمده است: «از مال دنیا اگر چیزی از من باقی ماند به کسانی بدهید که میخواهند ازدواج کنند ولی بضاعت مالی ندارند».
پسری که مراد پدرش بود
دفعه آخر که حسین به مرخصی آمد، قبل از عملیات «الی بیتالمقدس» بود؛ با همه خداحافظی کرد؛ از دست بعضی مسئولین و اختلافات آنها به شدت دلگیر و ناراحت بود و میگفت: «اگر برگشتم سر و سامانی به وضع این شهر خواهم داد» اما افسوس که پیکر غرق در خونش به شهر بازگشت. زمانی که پیکر حسین به شهر آمد، حاججواد برای وداع بالای سر جنازه سردار شهیدش آمد؛ او میگفت: «باباجون، حسین پهلوانم، میدانی چقدر دوستت داشتم، چون به تو ایمان داشتم، همه چیزم را فدای راهی که رفتی کردم. باباجون من پدر تو اما تو مراد من بودی، همهجا عاشقانه دنبالت بودم؛ پسرم دلکندن از تو سخت است اما دلخوشم که پیش امام حسین(ع) روسفیدم کردی. عزیز دلم میخواهم برای وداع آخر صورت مردانهات را ببوسم اما چه کنم که برایت سر و صورتی نمانده.» دست آخر پدر شهید زانو بر زمین زد و گلوی حسینش را بوسید.
وداع حاج احمد با حسین
حاج احمد متوسلیان پس از تشییع پیکر این شهید، به زرین شهر آمد و خود را به مزار حسین رساند؛ دیگر کسی جلودارش نبود؛ خودش را روی قبر انداخت، پس از آن که خوب گریه کرد، گفت: «چرا قبر حسین این قدر غریب است؟» چند نفر از مسئولان شهر که به همراهش بودند، دستپاچه توجیه کردند و گفتند: «به زودی مرتب میکنیم» حاج احمد گفت: «لازم نکرده» بعد هم دست توی جیبش کرد و پول درآورد و داد به یک نفر و گفت: «تا ۲ ساعت دیگر که من توی این شهرم باید این قبر درست بشه».
کار که تمام شد یک نگاه به عکس داخل حجله انداخت و گفت: «حسینم چرا تو شهر خودت غریب و مظلومی».
منبع: فارس