پایگاه حفظ و نشر آثار استاد ناصر کاوه

سردار عاشورایی سپاه اسلام شهید حسین قجه ای

زندگینامه شهید حیسن قجه‌ای
فرمانده گردان سلمان ل ۲۷
قربانی شدن در راه تحقق اسلام وانقلاب اسلامی آرزوی ماست. بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی بیش از این دست خوش حملات مخالفان شود.

پانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ عملیات الی بیت المقدس مزار زرین شهر اصفهان

مأموریت تیپ ۲۷ محمدرسول الله، به فرماندهی حاج احمد متوسلیان این بود که درمنطقه دارخوین، از رودخانه کارون عبور کند، بیست کیلومتر فاصله را تا جاده اهواز خرمشهر بپیماید، وجاده رافتح کند. بدین ترتیب، بین نیروهای دشمن که در سمت شمال (به طرف اهواز) بودند، ونیروهای جنوب جاده (به طرف خرمشهر) فاصله میفتاد. ازلطایف جنگ اینکه این یگان همان شب به آسفالت جاده رسید. اما دویگان طرفینی آن به هدف نرسیدند، یعنی الحاق صورت نگرفت. شش شبانه روز گذشت تااین الحاق صورت گیرد، ودراین روز وشبها چه برفرزندان معنوی روح الله گذشت؟ مخصوصا گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه ای، شیرمردی از شیعیان سیدالشهدا که در نوک پیکان بود، علیرغم آنکه اکثریارانش مظلومانه شهید شدند اما، درکنارآن جاده خون وبیابان داغ، مقاومتی عاشورایی کرد و عقب ننشست تا کل عملیات باخطر مواجه نشود.
اگرچه حسین قجه ای، فتح خرمشهرراندید، اما به سخن هم رزم دیگرش، محسن وزوایی عمل کرد که فرمود: «ما کربلا رابرای خودمان نمی‌خواهیم برای آیندگان می‌خواهیم.» محسن وزوایی نیز درهمین منطقه و زودتر ازحسین قجه ای به شهادت رسید.
امروزه آنانکه با خیال راحت ودرامنیت، ازجاده اهواز. خرمشهر عبورمی کنند، آیا هیچ‌ میدانند که برای آزادی این جاده، چه گلهایی از گلستان ایران پرپرشدند؟ مخصوصادر حوالی ایستگاههای حسینیه گرمدشت و نیم نود؟
محسن وزوایی دربهشت زهرای تهران وحسین قجه ای در زرین شهراصفهان، از زایران خود پذیرایی، وازعشاق، دلبری می کنند، وبیدار و هوشیار، منتظرند تا بانگ یالثارت الحسین برخیزد وآنان نیز ازگور سرد و خاکی برخیزند ودررکاب مولای منتظران باشند. همانگونه که دل امام راشاد کردند و زمینه ساز بیان جمله خرمشهر را خدا آزاد کرد از زبان امام شدند.
السلام علیکم یا أولیاء الله وأحبائه…

روایت سردار جعفر جهروتی زاده از شجاعت شهید حسین قجه ای

قبل از عملیات فتح المبین، بحث شناسایی پیش آمد. حاج احمد متوسلیان یک جلسه ای ترتیب داد با فرماندهان رده بالا و در آن جلسه اعلام کرد که ما اول توپخانه دشمن را می گیریم و بعد پیشروی می کنیم. درابتدا پذیرش این حرف برای دیگران کمی سخت بود و از شروع جنگ تا آن زمان چنین اتفاقی نیفتاده بود. طرح حاج احمد این بود که از لابلای دشمن 24 کیلومتر مسیر را طی کنیم و برسیم به توپخانه دشمن و آن را بگیریم و بعد درگیر شویم. شناسایی توپخانه در عمق خاک دشمن هم کار ساده ای نبود. حسین قجه ای فرمانده گردانی بود که قرار شد روی توپخانه دشمن عمل کند.
یک شب قرار شد شهیدان حسین قجه ای، رضا چراغی، عباس کریمی و من برای شناسایی توپخانه دشمن برویم. توپخانه دشمن هم در تپه های (علی گره زه) بود. شب آخر رفتیم و نزدیک توپخانه عراق رسیدیم . اگر اشتباه نکنم عراقیها 85 قبضه توپ داشتند. آن قدر به این توپخانه نزدیک شدیم که همه را یکی یکی شمردیم. امکان برگشتن نداشتیم، اگر می خواستیم برگردیم، وسط روز به جایی می رسیدیم که کاملا در دید عراقیها بود… در یک گودال ماندیم تا وقت نماز صبح شد.
آب قمقمه ما تمام شده بود . دیدیم برای وضو گرفتن، حتی یک قطره آب هم نداریم. یادش به خیر، حسین قجه ای؛ فرمانده گردان سلمان، با آن سر نترسی که داشت، بلند شد و سه تا از قمقمه های خالی بچه ها را برداشت، با یک جست از چاله تانک بیرون پرید و رفت سمت تانکر آب عراقی ها که 150 متر آن طرف تر بود به ده متری تانکر رسیده بود که یک عراقی از سنگرش بیرون آمد. نشست پای تانکر و شروع کرد به پر کردن ظرف آبش. قجه ای هم بدون اینکه ذره ای متغیر شود و یا هول کند و با خونسردی حیرت آوری که اصلاً قابل وصف نیست، رفت بالای سر عراقی ایستاد.عراقی ظرفش را پر کرد و رفت. حسین هم نشست وشروع کرد  یکی یکی قمقمه ها را پر کرد و آورد.
حسین قجه ای چنان خونسرد رفت و برگشت که همه متحیر شدیم. حتی عراقی ها هم از بالای تپه او را می دیدند؛ منتها فکر کرده بودند لابدحسین هم یکی از نیروهای خودشان است. نماز خواندیم.
مختصري شكلات جنگي همراه داشتيم كه به جاي ناهار، همان ها را خورديم. بعد هم يك بار ديگر، همه جاي موضع توپخانه را با دقت شناسايي كرديم. توپ ها و سنگرها را شمرديم و حتي راه هايي را كه از طريق آنها مي شد به پشت توپخانه رفت، شناسايي كرديم. بعد از اتمام كار، با تاريك شدن هوا، به عقب برگشتيم. بدين ترتيب، مأموريت تيم ويژه ي شناسايي ارتفاعات علي گره زد در محور بلتا، با موفقيت به پايان رسيد…
شهید حسین قجه ای فرمانده دلاور و شجاع گردان حضرت سلمان لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) تولد ۱۴ شهریور ۱۳۳۷ زرین شهر شهادت ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ عملیات الی بیت المقدس جاده اهواز _ خرمشهر سن موقع شهادت ۲۴ سال امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد.
اگر مقاومت شهید قجه‌ای و بچه های گردان حضرت سلمان نبود، فتح خرمشهر سال‌ها به تاخیر می‌افتاد.

فرازی از وصیتنامه این شهید حسین قجه ای

ای خمینی عزیز مطمئن باش که به آیه قرآن وفادار خواهیم ماند وهمیشه از حرکت در خط پیامبرگونه‌ات تا ظهور حضرت مهدی ضعف از خود نشان نخواهیم داد.
ازتمامی خانواده اقوام ودوستان وهمشهریان وکلیه مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنند تا سرعت وضربات مشت بر دهان ابرقدرتها بیشتر شود.
قربانی شدن در راه تحقق اسلام وانقلاب اسلامی آرزوی ماست وبگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی بیش از این دستخوش حملات مخالفان شود.
نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده مهمـان امشــب و فرداشب ما : #شهید_حسین_قچه ای هستیم.حاجت ها رو از شهدا طلب کنید، مرام ومعرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن… سلام علیکم, دوستان حسين قچه اي هستم از زرين شهر اصفهان خوشحالم كه مهمان شما عزیزان  هستمﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۵۳ ﺍﺯ ﺳﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻋﺮﺻﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﺍﺕ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﺧﺬ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺭ ﺯﺍﺩﮔﺎﻫم ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩم و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﺪ… ﺍﺯ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﺭﺷﺘﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺩﺭ ﺍﻭﺯﺍﻥ 48 ﻭ 52 ﮐﯿﻠﻮﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩم… ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ ﻫﺎیم, ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﮐﺸﺘﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻭﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﮐﺸﺘﯽ ﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖﺑﺎ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺿﺪ ﺭﮊﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭﺍﺭﺩ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ شدم ﻭ ﺗﺤﺖ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﺳﺎﻭﺍﮎ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮفتم ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻗﻢ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺿﺪ ﺭﮊﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻭ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﺑﺨﺸﯿدم….به قسمتی از ﺳﻤﺖ ﻫﺎیم ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ اسلامی اشاره میکنم…موسس ﮐﻤﯿﺘﻪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮموسس ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮموسس ﮐﻤﯿﺘﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻩ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﻣﺮﯾﻮﺍﻥﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﻣﺤﻮﺭ ﺩﺯﻟﯽ ﻣﺮﯾﻮﺍﻥﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻣﺮﯾﻮﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪﺍﺯ ﻣﻮﺳﺴﯿﻦ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎﻥ ﺗﯿﭗ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ (ص)ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ و… شهادت قسمتی کوتاه از ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎیم: ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺳﺮﮐﻮﺏ ﮔﺮﻭﻫ‌ﻬﺎﯼ ﺁﺷﻮﺑﮕﺮ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۵۷ ﻭ ﻗﻠﻊ ﻭ ﻗﻤﻊ ۶۰۰ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﭙﻪﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺳﻨﻨﺪﺝ …ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﺣﺼﺮ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺍﻓﺴﺮﺍﻥ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۵۷ ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺳﺎﺯﯼ ﺩﺯﻟﯽ ﻭ ﻗﻠﻌﻪ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﻣﻠﻪ ﻭ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺕ با شهیدان حاج احمد متوسلیان و شهید همت و…ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺳﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ تنگه ﭼﺰﺍﺑﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﻟﻘﺪﺱ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻨﮓ ﻟﻘﺐ ﮔﺮﻓﺖﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ فتح المبین و ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ “ﮐﻠﯿﺪ ﻓﺘﺢ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ”ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ.

خاطراتی از سردار مظلوم و شجاع سپاه اسلام حسین قجه ای

ﺗﻘﻠﺐ_ﻣﻤﻨﻮﻉ!… ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻋﻬﺪﻩ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ، ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ. ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﺑﻮﺩ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻨﻮﺷﺘﻪﺍﺳﺖ، ﺟﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪ ﺳﺆﺍﻝ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ، ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ، ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩ… ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ‏“ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﮑﻦ، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ، ﻧﻤﺮﻩ ﻭ ﻗﺒﻮﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻘﻠﺐ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ…”
ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﻗﺠﻪﺍﯼ, ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﺾ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺍﻭﻝ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﮐﺸﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﻀﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ‏ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻏﯿﺒﺘﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺗﺶ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﻧﻮﺷﺖ: ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺷﺮﻋﯽ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ. ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ؛ ﺭﻭﺯ ﺭﺃﯼ ﮔﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺸﺎﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﻨﻢ…
ﮐﺎﺭ_ﺳﺨﺖﺗﺮ، ﺍﺟﺮﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ است!؟ ﻫﯿﭻﺟﺎﯼ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺗﺮﺩﺩ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺒﻬﺎ ‌ ﻫﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺩﺳﺖ ﺿﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺯﻟﯽ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ، رو کردم بهش ﮔﻔﺘﻢ: ‏«ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺁﻣﺪﻩﺍﯼ؟»… ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﮕﺮ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩﺍﯼ ﻭ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺟﺮ ﻭ ﺛﻮﺍﺑﺶ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﺳﻼﺡ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﻦ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺠﻨﮕﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ…» ﺍﻟﺤﻖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﺶ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﻠﻮﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﮐُﺮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩ…

ﺗﻘﻠﺐ ﻣﻤﻨﻮﻉ!

ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻋﻬﺪﻩ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ، ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ. ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﺑﻮﺩ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻨﻮﺷﺘﻪﺍﺳﺖ، ﺟﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪ ﺳﺆﺍﻝ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ، ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ، ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩ… ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ‏“ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﮑﻦ، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ، ﻧﻤﺮﻩ ﻭ ﻗﺒﻮﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻘﻠﺐ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ…”
ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﻗﺠﻪﺍﯼ, ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﺾ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺍﻭﻝ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﮐﺸﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺮﯾﻀﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ‏ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻏﯿﺒﺘﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺗﺶ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﻧﻮﺷﺖ: ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺷﺮﻋﯽ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ. ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ؛ ﺭﻭﺯ ﺭﺃﯼ ﮔﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺸﺎﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﻨﻢ…
ﮐﺎﺭ_ﺳﺨﺖﺗﺮ، ﺍﺟﺮﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ است!؟
ﻫﯿﭻﺟﺎﯼ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺗﺮﺩﺩ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺒﻬﺎ ‌ ﻫﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺩﺳﺖ ﺿﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺯﻟﯽ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ، رو کردم بهش ﮔﻔﺘﻢ: ‏«ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺁﻣﺪﻩﺍﯼ؟»… ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﮕﺮ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩﺍﯼ ﻭ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺟﺮ ﻭ ﺛﻮﺍﺑﺶ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﺳﻼﺡ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﻦ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺠﻨﮕﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ…» ﺍﻟﺤﻖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﺶ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﻠﻮﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﮐُﺮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩ…
ﺣﺴﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺖ ﺭﺳﻮﻝﺍﻟﻠﻪ ‏(ﺹ) ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻗﺮﺽﺍﻟﺤﺴﻨﻪ ﺑﺎ ﺍﻗﺴﺎﻁ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﺎ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺨﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ…ﺩﺭ ﺩﺳﺖﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ‏«ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻀﺎﻋﺖ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ…»
کتاب فاتحان قله‌های عاشقی
ناصر کاوه
تاریخ ولادت : ۱۳۳۷/۰۶/۱۴
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۰۲/۰۶

بخشی از وصیت شهید قجه‌ ای

از کلیه مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنند . خدایا ما ابزار و وسیله ای بیش نیستیم ، توئی که مرا هدایت و از خطر عقیدتی به دور میداری . خداوند به شما امر میکند که امانتها را به صاحبان آن بسپارید . ای خمینی عزیز ، مطمئن باش که به آیه قرآن وفا دار خواهیم ماند و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی (عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. برای اینکه جوانان متعهد و شجاع بارآیند ، از مرگ نترسانید که زیر بارذلت زندگی کنند و از ترس مرگ خروش نکشند ، قربانی شدن در راه تحق اسلام و اهداف انقلاب اسلامی آرزوی ماست.
این روزها سالگرد دفع سومین پاتک سنگین دو تیپ زرهی و مکانیزه سپاه سوم ارتش عراق در جاده اهواز-خرمشهر توسط گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله(ص) است که در سال 1361 و در جریان عملیات فتح المبین اتفاق افتاد. شرح نبرد سنگین جاده اهواز-خرمشهر، از روایت‌های زیبای مقاومت رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس است که تا پای جان جنگیدند به طوری که وقتی بچه‌های گردان‌های دیگر توانستند محاصره آنان را بشکنند و به بچه‌های گردان سلمان برسند حتی یک نفر از آنان هم زنده نمانده بود. شهید حسین قجه‌ای فرمانده یک گردان شهید بود. یعنی گردان سلمان فارسی که در جاده اهواز – خرمشهر در محاصره ماند و تمام رزمندگانش به شهادت رسیدند.
شهید قجه‌ای نیز در این گردان مظلومانه در 15 اردیبهشت ماه و در جریان عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد به شهادت رسید. سردار «غلامرضا خسروی نژاد» از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی و از همرزمان شهید قجه‌ای و جاوید الاثر احمد متوسلیان در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از حماسه‌ های ماندگار شهید حسین قجه‌ای می‌گوید که منجر به فتح خرمشهر شد. او معتقد است شاید اگر دلاوری و از خودگذشتگی قجه‌ای نبود آزادی خرمشهر سال‌ها به تاخیر می‌افتاد.
خسروی نژاد ابتدا به خاطره ای از فرماندهی او در محور دزلی اشاره می‌کند و می‌گوید: “در منطقه دزلی شهید قجه‌ای میان نیروهای شمال بود. آن زمان منطقه سه سپاه را بچه‌های گیلان و مازندران تشکیل می‌دادند. شمالی‌ها هم می‌دانید که گاهی برنج شفته می‌خورند. آشپز هم اکثرا برنج‌‌هایش در آشپزخانه شفته بود. از غذایی که او درست می‌کرد فقط نخود و عدسش را می‌شد جدا کرد. گاهی اوقات بچه‌ها شفته را همینجور پشت سنگر می‌ریختند. از هر پایگاهی هر روز پنج شش نفر به خاطر سوء هاضمه‌ راهی بهداری می‌رفتند. شهید قجه‌ای رفت زرین شهر اصفهان، پدرش را که آشپز هیئت بود آورد آنجا.
چنان برنج‌ خوبی در می‌آورد که احساس می‌کردی رفته‌ای چلو کبابی! الحمدلله بچه‌ها دیگر مشکل پیدا نکردند. منطقه به لحاظ آشپزی خیلی خوب شده بود.
یک تانکر 4000 لیتری بنزین جلوی آشپزخانه سپاه دزلی گذاشته بودند و زیر خاک کرده بودند که کسانی که کار دارند اینجا بنزین بزنند. جلویش یک محفظه را درست کرده بودند و قفل زده بودند. 
من آمدم بنزین بزنم به پدر شهید قجه‌ای گفتم حاج آقا کلید را لطف کنید. گفت:بنزین زدی بیا بالا کارت دارم. گفتم چشم؛ بنزین زدم و قفل کردم و رفتم بالا.  گفت: «آقای خسروی! حسین خیلی دوستت دارد و خیلی به شما علاقه دارد. من را برای دو ماه آورد اینجا ولی الان چهار ماه است که اینجا هستم. به من مرخصی نمی‌دهد. بگو مرخصی بدهد می‌خواهم به مادرش سر بزنم.» اوضاع را ببینید. پدر زیر دست پسرش کار می‌‌کند و چون پسر می‌داند که اگر پدر برود غذای اینجا به هم می‌ریزد، به او مرخصی نمی‌دهد.”

ماجرای محاصره گردان سلمان در جاده اهواز – خرمشهر

او در ادامه با اشاره به عملیات بیت المقدس و حماسه گردان سلمان در جاده اهواز- خرمشهر می‌گوید: “در عملیات بیت المقدس نیروهای ما که از کارون رد می‌شدند، 16 کیلومتر می‌آمدند تا به خط سیاه برسند. این 16 کیلومتر جاده آسفالته اهواز است به خرمشهر که دست عراقی‌ها بود. عراقی‌ها اینجا پدافند کردند یعنی خاکریز زدند و اینجا ماندند.ما که آمدیم این جاده را گرفتیم اصطلاحاً گفتیم خط مشکی. گردان سلمان از تیپ حضرت رسول(ص) به فرماندهی حسین قجه‌ای این جا را گرفت، از تیپ روح الله بچه‌های دزفول قرار بود الحاق کنند اما نتوانستند. یک گردان هم از لشکر امام حسین(ع) می‌خواست بیاید جنوب آنجا ولی آن‌ها هم نتوانستند به گردان سلمان ملحق شوند. این خط مشکی مثل نعل اسب در محاصره ماند. عراقی‌ها دور تا دورش را گرفتند.
شهید قجه‌ای در پاسخ به وزوایی و همت و کاشانی: به برادر احمد بگویید من عقب نمی‌آیم/من بچه‌هایم را رها نمی‌کنم
ارتفاع جاده قدیم اهواز به خرمشهر، هفتاد هشتاد سانت است. و گردان سلمان به فرماندهی قجه‌ای در محاصره مانده است. روز اول برادر احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی را فرستاد دنبالش. تا آن موقع سابقه نداشت کسی روی حرف حاج احمد حرف بزند. وقتی در محاصره افتادند حاج احمد با بیسیم به شهید حسین قجه‌ای می‌گوید: «برادر حسین! بیا عقب.» او می‌گوید: «برادر احمد نمی‌آیم!» شهید محسن وزوایی که سه ماه بود با شهید قجه‌ای در ارتباط بود را می‌فرستد جلو تا او را برگرداند. وزوایی می‌رود آنجا و شهید قجه‌ای پیغام می‌فرستد که به برادر احمد بگویید من عقب نمی‌آیم.”
اگر مقاومت سه روزه قجه‌ای و گردان سلمان نبود معلوم نبود چند سال دیگر خرمشهر آزاد شود.
خسروی نژاد چنین ادامه می‌دهد: “شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است می‌آید و وارد این نعل اسب می‌شود و به قجه‌ای می‌گوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجه‌ای می‌گوید: «به برادر احمد بگویید یک عده‌ای اینجا ساکت‌اند چیزی نمی‌گویند(شهدا را می‌گفت) و یک عده‌ای آن گوشه مجروحند و ناله می‌کنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچه‌هایم را رها نمی‌کنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمی‌افتاد عراق نیروهای ما را پس می‌زد و یک خاکریز می‌زد لب کارون. آن موقع می‌بایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر می‌دادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمی‌دانست.”
وقتی می‌ترسیدم از حسین قجه‌ای خجالت می‌کشیدم از بس آرپی جی زده بود شیار یک نوار قرمز خون روی گوش، پیراهن و کتونی‌اش جریان گرفته بود.
او با اشاره به شب آخر مقاومت قجه‌ای و شهادت او در محاصره می‌گوید: “مهندس کاشانی برایم از شب آخر تعریف می‌کرد. برادر احمد متوسلیان به مهندس کاشانی آن شب گفت این‌ها را برگردان، کاشانی می‌گفت رفتم و گفتم اما او نمی‌آید. کاشانی می‌گفت: “همان موقع که رفتم جلو پیش حسین، قجه‌ای به من گفت: «نصرت! مسئول جهاد که بودی، لودر بلدی؟» گفتم: «بله»؛ گفت: «آن لودر آن جا افتاده و برای جهاد سمنان است، همان شب اول که ما آمدیم راننده اش را زدند جزء این شهدا است. برو ببین می‌توانی یک خاکریز با این لودر درست کنی؟» من زن داشتم و دو بچه، می‌ترسیدم. لودر هم با روغن کار می‌کند و اگر یک سوراخ در شیلنگش باشد، دیگر نه فرمان دارد و نه کمرش می شکند و امکان حرکت نیست‌. خدا خدا می کردم که تیر و ترکش خورده باشد و حرکت نکند و من نروم. رفتم دیدم راننده شهید لودر خونش دلمه بسته است. یک استارت به لودر زدم و روشن شد.
آمدم خط مشکی از آنجا با باکت لودر بردارم و بریزم روی آن تا بالا بیاید و جان پناه برای بچه‌ها بهتر شود. همینطوری که بلند می‌کردم و می‌ریختم، پیش خودم می‌گفتم زن و بچه‌ام چه می‌شوند؟ گلوله با صدا از بغل گوش من می‌رفت و یکی از آن‌ها، نه به من می‌خورد نه به لوله‌های هیدرولیک لودر. هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. هر وقت به ذهنم می آمد که باکت لودر را در جاده بگذارم و خاموش کنم و بروم، می‌دیدم برادر قجه‌ای در سه متری لودر در نقطه بدون خاکریز صاف ایستاده است و خجالت می‌کشیدم از حسین! تا صبح که کار تمام شد. حسین گفت: نصرت یک عصایی در آخر این خاکریز بزن که ما مجروحین را داخل بکشیم، دیگر مشغول آن عصایی بودم که دیگر آنجا، حسین درگیر تانک های T 72 عراق بود. از بس آرپی جی زده بود، روی گوشش، پیراهنش، کتونی‌اش شیار یک نوار قرمز خون جریان گرفته بود. و همانجا که به شهادت رسید.” اگر حسین قجه ای نبود معلوم نبود کی خرمشهر آزاد می‌شد؟

خاطراتی از این شهید به روایت خانواده و همرزمانش را که در کتاب «الان وقت استراحت نیست» آمده، می‌خوانیم:

  روز عاشورا به دنیا آمد بحث سر نامگذاری بچه بود؛ اعضای خانواده هر کدام اسمی را پیشنها دادند، حاج جواد سرش را انداخت پایین تا کسی اشک‌هایش را نبیند و گفت: «به جز حسین چه اسمی میشه گذاشت، اسم دیگری برازنده این روز و این بچه نیست؛ آخر امروز عاشوراست، روز آقام حسینه».

 حاج جواد بعد از خواند اذان در گوش بچه و نامیدن او؛ پسرش را به سبنه‌اش چسباند و آهسته تو گوشش گفت: «حسینم، می‌خوام نوکر خوبی برای حسین زهرا(س) باشی، باباجون می‌خوام پیش سیدالشهدا(ع) روسفیدم کنی».

می‌گفت: «خداوند به واسطه مریضی ما را آزمایش می‌کند».
 شهید حسین قجه‌ای خواهر مریض و معلولی در خانه داشت، از مدرسه که می‌آمد اول سراغ این خواهر می‌رفت و او را نوازش می‌کرد؛ برای مسابقات کشتی هم که به مسافرت می‌رفت به همه اهل خانه سفارش خواهر مریضش را می‌کرد، از همه بیشتر به او اهمیت می‌داد و می‌گفت: «مواظب باشید خداوند به واسطه این بچه ما را آزمایش می‌کند».
  غیبت کردنش هم بر اساس وظیفه شرعی بود. از غیبت کردن به شدت پرهیز می‌کرد، حتی پشت سر دشمنانش؛ هنگامی هم که مجبور شده بود به قول خودش غیبتی کند در دفترچه محاسباتش اینگونه می‌‌نوشت:

 روز پنجشنبه؛ بنابر وظیفه شرعی لازم دانستم برای شناساندن بعضی از منافقان پشت سرشان حرف بزنم. روز جمعه؛ روز رأی گیری بود مجبور شدم برای افشای بعضی چهره‌ها غیبت کنم.

 سازماندهی تظاهرات مردم زرین شهر اصفهان بر ضد سلطنت پهلوی در عهده حسین بود به همین دلیل، کمتر به درس و مدرسه می‌رسید. امتحان فیزیک بود، متوجه شدم که چیزی ننوشته‌است، جواب چند سؤال را نوشتم و به سختی برایش فرستادم، اهمیتی نداد، فکر کردم که متوجه نشده، اشاره کردم، باز هم اهمیتی نداد. پس از پایان جلسه امتحان با عتاب به من گفت: «دیگر از این کارها برای من نکن، هرچه بلد بودم می‌نویسم، نمره و قبولی با تقلب به درد نمی‌خورد».
  نیروهایی تربیت کرد که از فرماندهان جنگ شدند. پس از پیروزی انقلاب، حسین به عده‌ای از جوانان پرشور و انقلابی آموزش مختصری داد تا باهم به نگهبانی از مراکز نظامی و صنایع اطراف شهر بپردازند. پس از دستور تشکیل سپاه پاسداران، به همت حسین، سپاه پاسداران زرین‌شهر شکل گرفت، در همان مدت کوتاهی که در سپاه زرین‌شهر بود آن چنان عمل کرد که رفتارش الگو و سرمشق همه مدیر‌ها بود؛ او نیروهایی تربیت کرد که اکثراً از فرماندهان جنگ شدند.

سهم غذای خود را به بچه‌های کُرد می‌داد

 سلحشوری، ایمان و توکل حسین از همان اوایل انقلاب او را به کردستان کشاند؛ حسین روستا به روستا و شهر به شهر برای آزادسازی کردستان جنگید و سرانجام به دزلی رسید؛ روستای سوق‌الجیشی که پس از چندین مرتبه ناکامی نیروهای اسلامی با رشادت‌های بی بدیل او آزاد و شد مقر فرماندهی حسین قجه‌ای. مدتی که در پادگان سنندج محاصره بودیم، پس از چند روز برای هر دو نفر یک قوطی کنسرو آوردند؛ حسین گفت: «هر کس می‌تواند سهم کنسروش را نخورد با من شریک شود، من می‌خواهم سهمم را به بچه‌های کُرد در اطراف پادگان بدهم».

  کار سخت‌تر، اجرش بیشتر

هیچ‌جای کردستان امنیت نبود، فقط چند ساعت در روز امکان تردد در جاده‌ها وجود داشت، شبها ‌هم منطقه دست ضد انقلاب بود؛ پس از چند روز با سختی بسیار به دزلی و پیش حسین رسیدم، گفتم: «اینجا کجاست که انتخاب کردی و آمده‌ای؟» با لبخند همیشگی گفت: «مگر نخوانده‌ای و نمی‌دانی که هر چه کار سخت‌تر باشد اجر و ثوابش هم بیشتر است؟!». کردستان هنوز ناآرام بود اما حسین با سلاح در شهر حرکت نمی‌کرد و می‌گفت: «من نیامده‌ام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرت‌نمایی کنم؛ اینها تشنه محبت هستند، باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود» الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کُرد را تسخیر کرد.

از پدر خواست تا در جبهه کردستان بماند

 هفت ماه می‌شد که از حسین یک سره در کردستان بود؛ یک روز هم نتوانست منطقه را ترک کند؛ از تلفن و نامه هم خبری نبود؛ بالاخره حاج جواد ـ پدر شهید ـ کشاورزی را رها کرد و برای کسب اطلاع از او راهی دیار آشوب‌زده کردستان شد. پدر به سختی خودش را به دزلی رساند؛ وقتی حسین پدر را دید، گفت: «حاجی! خوب شد اومدی، اینجا شدیداً به نیرو احتیاج داریم». حاج جواد ۹ ماه بدون مرخصی در کردستان ماند.

حتی نباید در عرصه ورزش صحنه را خالی کرد

 حسین مجروح بود، آمده بود مرخصی، متوجه شد که مدتی است برای تمرین کشتی به باشگاه نمی‌روم، ناراحت شد، خودش ساکم را بست و روانه باشگاهم کرد؛ او می‌گفت: «الآن زمانی نیست که صحنه را خالی کنیم، هرکسی هرکجایی که می‌تواند و نفوذ دارد باید برای انقلاب کار کند» و بعد هم جمله امام خمینی (ره) را تکرار کرد: «هرکس به اندازه توانش و حیطه نفوذش باید در خدمت اسلام باشد».

  با اموال من چه کنید؟

حسین فرصت ازدواج پیدا نکرد ولی همه را توصیه به انجام این سنت رسول‌الله(ص) می‌کرد؛ حقوقش را به عنوان قرض‌الحسنه با اقساط طولانی مدت به کسانی می‌داد که یا قصد ازدواج داشتند یا می‌خواستند فرزندانشان را به خانه بخت بفرستند. در دست‌نوشته این شهید هم آمده است: «از مال دنیا اگر چیزی از من باقی ماند به کسانی بدهید که می‌خواهند ازدواج کنند ولی بضاعت مالی ندارند».

پسری که مراد پدرش بود

 دفعه آخر که حسین به مرخصی آمد، قبل از عملیات «الی بیت‌المقدس» بود؛ با همه خداحافظی کرد؛ از دست بعضی مسئولین و اختلافات آنها به شدت دلگیر و ناراحت بود و می‌گفت: «اگر برگشتم سر و سامانی به وضع این شهر خواهم داد» اما افسوس که پیکر غرق در خونش به شهر بازگشت. زمانی که پیکر حسین به شهر آمد، حاج‌جواد برای وداع بالای سر جنازه سردار شهیدش آمد؛ او می‌گفت: «باباجون، حسین پهلوانم، میدانی چقدر دوستت داشتم، چون به تو ایمان داشتم، همه چیزم را فدای راهی که رفتی کردم. باباجون من پدر تو اما تو مراد من بودی، همه‌جا عاشقانه دنبالت بودم؛ پسرم دل‌کندن از تو سخت است اما دلخوشم که پیش امام حسین‌(ع) روسفیدم کردی. عزیز دلم می‌خواهم برای وداع آخر صورت مردانه‌ات را ببوسم اما چه کنم که برایت سر و صورتی نمانده.» دست آخر پدر شهید زانو بر زمین زد و گلوی حسینش را بوسید.

وداع حاج احمد با حسین

 حاج‌ احمد متوسلیان پس از تشییع پیکر این شهید، به زرین شهر آمد و خود را به مزار حسین رساند؛ دیگر کسی جلودارش نبود؛ خودش را روی قبر انداخت، پس از آن که خوب گریه کرد، گفت: «چرا قبر حسین این قدر غریب است؟» چند نفر از مسئولان شهر که به همراهش بودند، دستپاچه توجیه کردند و گفتند: «به زودی مرتب می‌کنیم» حاج احمد گفت: «لازم نکرده» بعد هم دست توی جیبش کرد و پول درآورد و داد به یک نفر و گفت: «تا ۲ ساعت دیگر که من توی این شهرم باید این قبر درست بشه».
 کار که تمام شد یک نگاه به عکس داخل حجله انداخت و گفت: «حسینم چرا تو شهر خودت غریب و مظلومی».
منبع: فارس

خروج از نسخه موبایل