سرلشکر خلبان حسین لشگری آخرین آزادهای که به میهن بازگشت مردی با 6410 روز مقـاومت در زندانهای عراق ڪہ به حق از سوی مقام معظمرهبری “سیدالاسرای ایران” لقب گرفت
18سال اسارت سرلشگر شهید لشگری
عشقی که تورادر دل سنگر دشمن استوار و مقاوم نگه می دارد
عشقی متفاوت تر از عشق های زمینی ما بود.
تصورش هم سخت است.18سال دوری از وطن و خانواده …تازه نه یک دوری ساده یک دوری پر ازسختی و مشقت…
بازی های روزگار حواس مان را پرت کرده که روزگاری یک حسین لشکری داشتیم که 27 شهریور 59 قبل از شروع رسمی جنگ اسیر بعثی ها شده
و 18 سال اسارت کشیده…
اسارتی متفاوت از همه… اسارتی که16 سال آن را به دور از صلیب سرخ گذرانده بود و هیچ کس نمی دانست که اصلا او زنده هست یا نه.
گاهی خوب است آن چشم بند و پنبه ها را کنار بزنیم و ببینیم که این کشور یک سید الاسرا داشته که آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده !!
همه ای 18 سال سختی یک علت داشت و آن این که بعثی هاخواستار این بودند که حسین را مجبور کنند بگویید ایران جنگ را آغاز کرده
و با این اعتراف معادلات جنگ را عوض کنند ولی او این سال ها را تحمل کرد و حاضر به خیانت به میهن و انقلابش نشد…
همسرشهید جلسه ای می گفت خدا حسین را فرستاد
تا سرمشقی برای همگان شود و…او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت…
وقتی بازگشت ازاو پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی واو می گفت:
برنامه ریزی کرده بودم وهرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم کردم .
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت
و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود…
سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت،
قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی میدانست
و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود.
حسین می گفت: ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک “مارمولک” هم صحبت می شدم.
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود !
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد،
نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم،
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم،
حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم .
18 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند،
دیدم دست شان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند.
چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند.
ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود
به طوری که صورت شان کبود شده بود و اصلاً نمیتوانستند صحبت کنند ولی به من نگاههای عمیقی میکردند.
با گریه و دستپاچگی گفتم، حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و … میدیدم هر لحظه که این نفس تنگتر میشود،
نگاهش بیشتر به من دوخته میشود. من میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد.
آن قدر نگاه شان قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم.
آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و او میگفت: نگران نباش.
تالیف ناصر کاوه
برشی اززندگی خلبان شهید حسین لشکری
راوی همسر شهید
سلام بر سرلشگر خلبان و آزاده سرافراز ، شهید حسین لشکری
واقعا ما لیاقت نداریم در مورد او چیزی بنویسیم . اگر لایق باشیم فقط مطالب شهید را بخوانیم و منتشر کنیم.
مطالب شهدا را در این وبلاگ تخصصی دنبال کنید : یاد شهیدان
سلام و عرض ادب انشاالله در این راه موفق باشید
سلام بر شهیدان و دورد بر خانواده های صبورشان، قبلا خاطرات همسرشان را خواندم ، این. فداکاریها و بزرگ منشی ها برای انسانهای عادی غیر قابل تصور هست، فقط سکوت و تفکر ، چیزی نمیشه گفت😔
سلام بزرگوار ممنون از نگاه شما