حسین خرازی (۱ شهریور ۱۳۳۶ اصفهان – ۸ اسفند ۱۳۶۵) نظامی ایرانی بود، که در خلال جنگ ایران و عراق از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشمار میآمد و فرماندهی لشکر ۱۴ امامحسین را برعهده داشت.
وی در طول جنگ در عملیاتهای طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر ۴، بدر و والفجر ۸، حضوری فعال داشت. خرازی در خلال عملیات خیبر در پی برخورد ترکش، دست راست خود را از دست داد، ولی پس از مدتی به صحنه نبرد بازگشت و سرانجام در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه کشته شد.
حسین خرازی در سال ۱۳۳۶ در کوی کلمِ اصفهان زاده شد. مذهبی بودن والدین از کودکی تأثیر زیادی بر وی داشت و رویکرد مذهبی در دوران جوانی به ورود او به محافل مذهبی انجامید.
حاج حسین خرازی مالک اشتر لشکر اسلام
محل تولداصفهان
تاریخ تولد: ۱ شهریور ۱۳۳۶
محل شهادت:شلمچه، استان خوزستان
تاریخ شهادت: ۸ اسفند ۱۳۶۵
محل دفن اصفهان، گلستان شهدا، قطعه شهدای کربلای۵
لقب:پرچمدار جهاد و شهادت
نیروسپاه پاسداران انقلاب اسلامی
آخرین سمت: فرمانده لشکر پیاده امام حسین علیه السلام اصفهان
قبل از انقلاب
حسین خرازی در کنار گذران دوران تحصیل عمومی، به آموزشهای دینی نیز میپرداخت. در این گذار، به تدریج به مسائل سیاسی نیز آشنایی پیدا کرد، که در این زمینه علاقه زیادی به مطالعه جزوات و کتابهای اسلامی داشت. در سال ۱۳۵۵ پس از اخذ دیپلم طبیعی در دبیرستان ادب، برای گذراندن خدمت وظیفه عمومی، به مشهد اعزام شد. پس از مدتی ارتش شاهنشاهی وی را به همراه عدهای دیگر به عملیات ظفار در کشور عمان فرستاد. وی این سفر را معصیت میدانست. در سال ۱۳۵۷ به دنبال صدور فرمان امام سید روحالله خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانهها، به همراه برادرش از خدمت سربازی فرار کرد. در این مدت، وی در پی فعالیتهای انقلابی بود و با تشکلهای انقلابی محل زندگی خود نیز در تماس بود.
کمیته انقلاب اسلامی
حسین خرازی با وقوع انقلاب ۱۳۵۷، درگیر فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی و مبارزه با مخالفان شکلگیری جمهوری اسلامی در داخل کشور بود. وی به خاطر روحیه نظامی و استعدادش در این زمینه، مسؤولیتهایی را نیز در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت مخالفان نظام جمهوری اسلامی در گنبد، مأموریتی به آنجا داشت.
کردستان
خرازی در اوج درگیری با مخالفان جمهوری اسلامی در کردستان به آنجا رفت، بعد از باز پسگیری سنندج (همراه با علی رضاییان؛ فرمانده قرارگاه حمزه) در سمت فرماندهی گردان ضربت، که از قویترین گردانهای آن دوره محسوب میشد، وارد عمل شد. در تسخیر شهرهای دیگر کردستان توسط سپاه پاسداران، از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت وی نقش مؤثری ایفا نمود.
جنگ ایران و عراق
خرازی در شروع جنگ ایران و عراق در کردستان حضور داشت و پس از یک سال فعالیت در کردستان، راهی منطقه جنگی جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جاده آبادان به اهواز، در منطقه دارخوین تشکیل شده بود، منصوب گشت. این خط به مدت ۹ ماه در برابر هجوم ارتش عراق مقاومت کرد، در حالی که نیروهای آن از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی نیز در مضیقه بودند. در عملیات شکست حصر آبادان، خرازی فرماندهی جبهه دارخوین را برعهده داشت و نیروهای تحت امر وی، پلهای حفار و مارد را که نیروهای عراقی با نصب آنها، بر روی رودخانه کارون، از عرض رودخانه عبور کرده بودند و اقدام به محاصره نمودن شهر آبادان کرده بودند را، به تصرف خود درآوردند.
لشکر ۱۴ امامحسین
خرازی در آزادسازی بستان، مانور عملیاتی قویای را با دور زدن عراقیها از چزابه و تپههای رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات طریقالقدس بود، که تیپ امام حسین، متشکل از نیروهای سپاه اصفهان تشکیل شد. چیزی نگذشت که این یگان از تیپ به لشکر ارتقاء یافت و خرازی به مقام فرماندهی لشکر امامحسین منصوب شد.
وی در جایگاه فرماندهی، در این برهه نیاز تیپ امام حسین به یگان دریایی را مطرح کرد و محمدحسین صادقزاده را به عنوان اولین مسئول یگان دریایی منصوب نمود. سپس صادقزاده با آموزش شماری غواص و تأمین چند قایق، اولین یگان دریایی سپاه پاسداران را در لشکر امام حسین تشکیل داد.
عملیات فتحالمبین
لشکر امامحسین به فرماندهی خرازی در حین اجرای عملیات فتحالمبین، نیروهای عراقی را در جاده عینخوش، مسافتی در حدود ۱۵ کیلومتر، دور زد و با اجرای این طرح ارتش عراق را غافلگیر نمود.
عملیات بیتالمقدس
یگان تحت امر خرازی در عملیات بیتالمقدس جزو اولین لشکرهایی بود، که از رودخانه کارون عبور کرد و به جاده اهواز-خرمشهر رسید و در عملیات آزادسازی خرمشهر نقش مهمی ایفا نمود. خرازی پس از آن در عملیاتهای مختلفی همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۴ و خیبر، در سمت فرماندهی لشکر امامحسین شرکت داشت.
عملیات خیبر
عملیات خیبر توأم با دشواریهای زیادی برای لشکر تحت امر او بود. عراقیها، منطقه را با اقسامی از جنگافزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بودند، که در این میان خرازی حاضر به عقبنشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه یک دست او بر اثر اصابت ترکش قطع گردید و در این شرایط بود که به عنوان مجروح به عقب فرستاده شد.
عملیات والفجر ۸
در عملیات والفجر ۸، لشکر امامحسین که تحت فرماندهی خرازی بود، به عنوان یگان عملکننده، تعداد زیادی از نیروهای لشکر گارد ریاستجمهوری عراق را به اسارت گرفت و موفقیتهایی را در منطقه فاو و کارخانه نمک، که از سختترین و پیچیدهترین مناطق جنگی آن دوره بود، کسب کرد.
عملیات کربلای ۵
حسین خرازی در عملیات کربلای ۵ سمت فرماندهی را عهدهدار بود. لشکر او در این عملیات با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم، از کنار اروندرود تا جنوب کانال پرورش ماهی ادامه داشت، شکست سنگینی به ارتش عراق وارد آورد. عبور از این نهر علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود، که در کنار یکدیگر قرار داشتند.
چند خاطره زیبا از زندگی شهید خرازی
ماه عسل
حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او كه ایام زندگیاش را دائماً در جبهه سپری كرده بود اینك بانویی پارسا را به همسری برمیگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یك قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نكنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحهخانه تحویل داد و با تكیه بر وجود شیرزنی كه شریك زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.
وقتی امام عقدشان را خواند. مقداری پول به آنها داد تا بروند مشهد ماه عسل. پول را داده بود به حاج احمد آقا و گفته بود جنگ تموم بشه، زیارت هم میریم. با خانمش دوتایی رفتند اهواز. قبل از شهادتش جانباز شده بود و یک دستش زودتر از خودش وارد بهشت شد. خمپاره خورد کنارشان همه سالم بودند غیر از حسین خرازی. او به تنهایی وارد بهشت شد….
مجروحیت حسین خرازی فرمانده جانباز لشگر 14 امام حسین (ع)
دائیش تلفن کرد گفت: حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟
گفتم: نه خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچکی برداشته است. پانسمان می کنه میاد.
گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود!
گفت: چی رو پانسمان می کنه؟دستش قطع شده؟
همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: “خراش کوچیک”.
خندید. گفت: دستش قطع شده سرم که قطع نشده…
چهارده هزار وپانصد نفر
شهید صیاد شیرازی در کتاب ناگفته های جنگ در فصل بیست و دوم ،آزاد سازی خرمشهر را این گونه شرح میدهد:
وقتی به شهید حسین خرازی با هفتصد نفر نیرو مجوز حمله به خرمشهر را صادر می کنند، می گویند …
حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمولهای جنگ نمی کردیم که اینکار بشود یا نشود (در قانون جنگ حمله کننده باید سه برابر مدافع باشد)
ظرف یک ساعت تمامی عراقی های مسقر در شهر اسیر میشوند…
(چهارده هزار وپانصد نفر)… شهید صیاد در ادامه مینویسند:
ساعت پنج صبح نیروها به اروند رسیدند و ساعت هفت صبح شهید خرازی پرسید که من بزنم؟
و هشت صبح بود که “چهارده هزار وپانصد هزار اسیر” داشتیم.
جهت اطلاع خواننده محترم عرض میکنم که یگانهای دشمن مستقر در خرمشهر در این زمان لشگر یازده پیاده در سطح شهر لشگر سه زرهی اطراف شهر تیپ 23 پیاده از لشگر هشت احتیاط لشگر یازده و لشگر ده زرهی احتیاط لشگر سه میباشد…
روضه حضرت زهرا(س)
خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند…
حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلیها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی را صدا زد.
حاجی گفت: هر جور شده با بی سیم، تورجی زاده را پیدا کن…
شهید تورجیزاده فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها بودند و مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا(س) بود.
خلاصه تورجی را پیدا کردند…
حاجی بی سیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا(س) برام بخون….
تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت… صدا را روی تمام بی سیمها انداخته بودند.
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند. خط را گرفته بودند. عراقیها را تارو مار کردند. تورجی خونده بود:
” در بین آن دیوار و در
زهــرا صدا می زد پدر
دنبال حیـدر می دوید
از پهلویش خون می چکید
زهرای من، زهرای من…”
روز8 اسفند ، سالگرد شهید “حسین خرازی فرمانده محبوب لشگر 14 امام حسین (ع) “است. او که بود و چگونه به شهادت رسید؟
دشمن كه هر روز در فكر ایجاد توطئهای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله كردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی كه به كردستان رفت، بعد از رشادتهایی كه در زمینه آزاد كردن شهر سنندج (همراه با شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاكتیكی حمزه) از خود نشان داد،
در سمت فرماندهی گردان ضربت كه قوی ترین گردان آن زمان محسوب میشد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر كردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد….
شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یكسال خدمت صادقانه در كردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی كه مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشكیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت….
خطی كه نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانهای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت كرد.
این در حالی بود كه رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امكانات تداركاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچههای رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشكلات بر آنها نشد بلكه هر لحظه آماده شركت در عملیات و بودند….
در عملیات شكست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را كه عراقی ها با نصب آن دو پل بر روی رود كارون، آبادان را محاصره كرده بودند، به تصرف درآورد…
شهید خرازی در آزاد سازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه های رملی و محاصره كردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمندانه طریق القدس بود كه تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت….
در عملیات فتح المبین دشمن را در جاده عین خوش با همان تدبیر فرماندهی اش حدود 15 كیلومتر دور زد و یگان او در عملیات بیت المقدس جزو اولین لشكرهایی بود كه از رود كارون عبور كرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسید و در آزاد سازی خرمشهر نیز سهم بسزایی داشت. از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشكر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشكر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد…
در عملیات خیبر كه توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگافزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقبنشینی و ترك موضع خود نشد،
تا اینكه در این عملیات یك دست او در اثر اصابت تركش قطع گردید و پیكر زخم خورده او به عقب فرستاده شد. از بیمارستان یزد همانجایی كه بستری بود به منزل تلفن كرد و به پدرش گفت: من مجروح شدهام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بكشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست همین روزها كه مرخص شدم خودم به دیدارتان میآیم….
در عملیات والفجر 8 لشكر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یكی از بهترین یگانهای عمل كننده، لشكر گارد بعثی عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و كارخانه نمك كه جزو پیچیده ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد…
در عملیات كربلای 5 در جلسهای با حضور فرماندهان گردانها و یگانها از آنان بیعت گرفت كه تا پای جان ایستادگی كنند و گفت:
هركس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شركت نكند، زیرا كه این یكی از آن عملیات های عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است. لشكر او در این عملیات توانست با عبور از خاكریزهای هلالی كه در پشت نهر جاسم از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهی ادامه داشت شكست سختی به عراقیها وارد آورد….
عبور از این نهر بدان جهت برای رزمند گان مهم بود كه علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یكی از دژهای شرق بصره بود كه در كنار هم قرار داشتند.
تلنگر
حاج حسین رفته بود شناسایی، بعد از شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد، نقطه ای را نشان داد و گفت:
اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد.
اگر کسی او را نمی شناخت؛
هرگز باور نمی کرد که با فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبروست.
نماز جماعت ظهر تمام شد. جعبه شیرینی را برداشت. چون وقت تنگ بود؛ سریع خودش به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی.
رسید به حاج حسین خرازی چون فرمانده بود کمرش را بیشتر خم کرد و جعبه را پایین آورد.
ّرنگ حاجی عوض شد. با اخم زد زیر جعبه و گفت: “خودت مثل بقیه یکی بده “
به نقل از آقای مرتضوی
رضایی بزنم یا میزنی؟؟؟
جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم. کنترل کارت ها به عهده من بود.
فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، میرفتند. نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت. جلو رفتم و گفتم: لطفاً کارت شناسایی.
گفت: ندارم. گفتم: ندارید؟ گفت: نه ندارم. گفتم: پس با عرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!! دستش را روی شانه راننده زد و گفت: حرکت کن. جلویش ایستادم و گفتم: کجا؟ گفت: تو محوطه. گفتم: نمی شه!! گفت: بهت می گم برو كنار. گفتم: نه آقا نمی شه. گفت: چی چی رو نمی شه، دیرم شد.
محکم و استوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم: آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن. دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: رضایی بزنم یا مزنی؟
رضایی بزنم یا مزنی؟ وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه! دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: بفرمایید این هم کارت شناسایی! مشخصات کارت را با دقت خواندم؛ نوشته بود: “حاج حسین خرازی” گفتم: ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم. حاجی خندید و گفت: آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس. بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و مى گفت: رضایی بزنم یا میزنی؟
يكى از مدعيان بى ادعا….
اون شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند. ولی ما او را نمی شناختیم. هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم برادر!! گفت: ایرادی نداره. یڪ برزنت زیر خود انداخت و خوابید. صبح وقت نماز، فرمانده گردانمان آمد و گفت: برادر خرازی شما جلو بایستید. و ما تازه فهمیدیم؛ ڪه او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود….
خدایا، از مال دنیا، چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم، خدایا، تو خود توبه ی مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت، نصیب و بهره مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.
همه بچه هاى لشگر
گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود.بيمارستان پر شده بود از آدمای گرما زده. حاج حسین هم گرما زده شده بود و بستری اش کردیم.دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت: بهش برسيد. خيلى ضعيف شده.براش کمپوت گیلاس آوردم اما هر کاری کردم نخورد گفتم: آخه چرا نمی خوری؟گفت: همه ی اینایی که اینجا بستری شدند مثل من گرما زده شدند.
من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟! گفتم: حسين آقا!به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط … گفت: بچه های لشکر چی؟! هروقت همه بچه هاى لشگر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم… زنده,زنده سوخت… اما آخ نگفت….
…حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا “ضجه و ناله” نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
…خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
…خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!
…خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
…خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برایامام زمانه!…
برای ولایته!
اولین بارحضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
…خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
یک لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاع شان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.
دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
…خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و” آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.” کتاب خاطرات دردناک ناصر کاوه
منبع سایت لشگر 14 امام حسین(ع)
عروج
از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. پیرمرد تخریبچی که تا آن لحظه دنبال فرمانده لشکر میگشت، بلند شد و راه افتاد. حاج حسین خرازی داشت با راننده ماشین حرف میزد. پیرمرد دست گذاشت روی شانهاش. حاجی برگشت. همدیگر را بغل کردند. پیرمرد میخواست پیشانیاش را ببوسد. حاجی میخندید و نمیگذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه همه خوابیدند روی زمین. گرد و غبار که نشست همه برخاستند و دنبال همدیگر گشتند. اما او برنخاست. با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنهای که حریصانه خون گرم و جوانش را میمکید، آرام گرفت.
بالهای بهشتی
خوف، فرزند شک است و شک، زاییده شرک و این خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حقاند. اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شهید حسین خرازی را آنچنان انسی به مرگ بود که گویی هر لحظه آماده است تا آن را گرم در آغوش گیرد. بارها و بارها زمان و شهادت و محل دفنش را به دوستانش اعلام کرده بود. آنچه علمدار لشکر امام حسین علیهالسلام را دلگرم میکرد، یاد شهد شیرین شهادت بود. او خوب میدانست که مقصد را در این عالم دلتنگیها نمیتوان یافت. حسین پیش از آنکه حسینی شود، عباسی شد و از آنجا که میدانست تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رویید، دست راست خویش را پیشکش یار کرد.
حسین ساده بود.
حاج حسین خرازی ساده بود و هیچگاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگتر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بیاندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجیها فقط کفاف یک زندگی ساده را میداد. 2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمیکرد پاداشهای دنیوی بود. هیچگاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت.
توحید
یکتاپرستی در تمامی حرکات و سکنات شهید حسین خرازی مشهود بود. معرکه، معرکه مرگ بود و دیگر نمیشد در دل شرک ورزید و ریاکارانه دم از توحید زد. این همان معرکهای بود که به فرموده علی علیهالسلام ، جوهره مردان در آن نمودار میشد. وقتی بسیجیهای کم سن و سال زیر سنگینی آتش زمینگیر میشدند، او را میدیدند که به تنهایی از انتهای نزدیکترین خاکریز دشمن به سویشان میآمد؛ آرام، راست قامت و بیهیچ حرکت اضافه در بدن، بیتوجه به مرگی که میبارد.
بلندی از آن یافت کو پست شد
شهید خرازی قابل شناسایی نیست؛ آنقدر متواضع است که در میان همرزمانش گم میشود. اگر کسی او را نمیشناخت، هرگز باور نمیکرد که با فرمانده لشکر امام حسین علیهالسلام روبهروست. ما اهل دنیا از فرماندهان لشکر همان تصوری را داریم که در فیلمهای سینمایی دیدهایم. اما فرماندهان سپاه اسلام امروز همه آن معیارها را درهم ریختهاند و افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد. آشپزها، رانندهها، دژبانها و نیروهای خدماتی لشکر او را در جمع خود مییافتند. زانو به زانویشان در همهجا حضور داشت. به راستی میتوان او را مصداق این فرمایش رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم دانست که فرمود: «هر کس برای خدا فروتنی کند، خداوند بلند مرتبهاش میگرداند». عزت و رفعتی که او یافت، مرهون همین فروتنی خداییاش بود.
بانگ الرحّیل
شهید حسین خرازی، جوان بیست سالهای که به سبب آشناییاش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحهخانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده میشد به مناطق مورد نیاز اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشمها به سوی جنوب متوجه شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را میداد. از نیمه دوم بهمن سال 1359، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد. کمکم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام حسین علیهالسلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانههای بستان عقب مینشست، حسین آنجا بود.
تا انقلاب
حاج حسین خرازی، در سال 1355 در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت و با آنکه در آزمون ورودی دانشگاه شیراز قبول شد، به علت فقر به سفارش پدر به سربازی رفت. او نمیتوانست زورگوییها را فقط به خاطر اینکه دستور است تحمل کند، به همین دلیل با آنکه بهترین تکتیرانداز شناخته شده بود، برای تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظُفار را سرکوب کنند تا نام شاه به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه بلندتری بگیرد. به تدریج شور انقلاب بالا گرفت. حاج حسین در سال 1357 با فرمان حضرت امام از سربازی گریخت و در آرزوی ساختن بهشت کوچک ایرانزمین، به خیل عظیم امت انقلابی پیوست.
سرفصل عشق
لشکر مقدس امام حسین علیهالسلام به خطشکنی شهرت دارد و این نشان شجاعت و ایمان است که بر تارک شهر اصفهان میدرخشد. شجاعتی که ریشه در یقین داشته باشد، شجاعت حقیقی است و در سختترین شرایط نیز از دست نمیرود. در قلب شهر، خانهای است که میتپد و خون تازه میسازد. اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبههای حقیقی عشق برسانی، میبینی که پاهای مشتاقت راه خانه حاج حسین خرازی را میشناسد و تو را از میان کوچه پس کوچهها، به کانون جاذبه میرساند. چند قناری در قفسی درون یکی از اتاقهای خانه این سو و آن سو میپرند. قناریها سخن از حضور او میگویند و تو در اتاق حاج حسین، جای خالی او را باز مییابی.
اخلاص و صداقت
اول «اخلاص»و دوم«صداقت»دو عنصري بودند كه «حاج حسين » در دفاع مقدس به نيروهاي تحت امر خود آموخته بود.
«…وقتي ميرويد قرارگاه تداركات بگيريد،مهمات بگيريد،دروغ نگوييد،آمار اشتباه ندهيد. هرچه توي انبار داريد بگوييد. من نميخواهم اين بچههاي مردم غذاي شبهه ناك بخورند.
اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدن آنها اثر ميگذارد. وقتي تيربار دشمن معبر را به رگبار ميبندد فقط خداست كه ميتواند بچهها را به سنگرهاي دشمن برساند. اگر مهمات آرپيجي را بيش از سهم خودتان گرفتيد،بسيجي به جاي اين كه آن را به تانك بزند توي هوا شليك ميكند. آتش منطقه را ميبيندو بر سدر دل او حاكم ميشود. شماوظيفه شرعي خود را انجام دهيد. خدا بقيه كارها را درست ميكند.»
آن خواب راحت
نيمهشب مرحله پنجم عمليات رمضان بود. تماس با گردانها يك لحظه قطع نميشد و در نفر بر فرماندهي جاي سوزن انداختن نبود. همه پيامهاوصحبتها به حاج حسين ختم ميشد.
صداي امرالله گرامي،مهدي زيدي و موحددوست مدام از بيسيم شنيده ميشد. گردانهاي خط شكن كار خود را به نحو احسن انجام داده بودند.
بچههاي تخريب از سد معبر،دو معبر را باز كردند. گردانهاي پياده بدون تلفات،ميدان مين وسيع دشمن را پشت سر گذاشتند.
صبح شد. هوانيمه روشن بود كه پشت خاكريزنماز خوانديم،مهر ما خاك زمين كوشك بودو بعد راه افتاديم.
از خط اول عراقيها گذشتيم. روي يك بلندي،اطراف ما انفجار خمپارهها لحظهاي قطع نميشد. حسين دستور داد ايستاديم.
-«دوربين رابيار،بايد از اينجا كار بچهها را ببينيم،بعد ميريم جلو».
از روي خاكريز كه سكوي تانك دشمن بود به سرعت به طرف نفربر دويدم و دوربين به دست برگشتم و رفتم بالاي خاكريز.
عجيب بود. «حاج حسين»به خواب عميقي فرو رفته بود. پس از چهل و هشت ساعت بيخوابي و دويدنهاي بيوقفه،حالا از اينكه رزمندگان لشكر را مسلط بر اهداف تصرف شده ديده بود،آرامش يافته و به خواب عميقي فرو رفته بود. نيم ساعتي گذشت.
با انفجاري كه در نزديكي ما اتفاق افتاد،حاجي بيدار شد و به خط اول رفتيم.
يك خراش كوچك
در طلائيه هر لحظه حملات دشمن شديدترميشد. آتش توپ و خمپارههاي عراقيهاوجب به وجب زمين را سوزانده بود. ما همه جمع شده بوديم داخل يك سنگر تا از آسيبتركشها در امان باشيم. آتش كه سبك شد،آمديم بيرون پنج ،شش نفر از برادران شهيد شده بودند. حاج حسين هم دستش قطع شده و خون تمام بدن او را گرفته بود.
به او گفتيم،حاجي چطور شده؟!
گفت:چيزي نيست،يك خراش كوچك برداشته.
همه بچههاي گردان هاجوواج مانده بودند. باور نميكرديم دست حاج حسين قطع شده باشد.
همه ناراحت بودند،حسين زير آتش سنگين ،توي خط چكار داشت؟!
خودم را كه با او مقايسه كردم احساس كوچكي نمودم.
عراقيها همچنانآبش ميريختند و آمبولانس از ميان دود و آتش به طرف اورژانس حركت كرد.
شهر شهيدان
حاج حسين وارد سنگر شهرك شد.
-سلام خسته نباشي.
در نيمه راه عمليان كربلاي5 بوديم .حاج حسين بازديدي از عقبه لشكر داشت تا از اوضاع آنجا هم مطلع باشد و توان رزمي نيروهاي خود را براي ادامه عمليات بداند.
-سنگر ما شلوغ بود.آمدم اينجا،نيم ساعت بخوابم و بعد بروم منطقه…كنار سنگر دراز كشيد. پتويي زير سر ،مژههاش به هم رسيد.
سنگر ستاد هميشه شلوغ بود،تلفنها يك لحظه امان نميداد،زنگ پشت زنگ.
-خير،اينجا هم نميشود خوابيد،ظاهراوظيفه رفتن است.
حسين آقا بلند شد. پوتينها را به پاكرد. مثل هميشه آرام آرام،بند پوتينها را بست.
نگاهي و خداحافظي…
اين آخرين لحظه حضور سردار بزرگ درمحلي بود كه بسيار آن را دوست ميداشت،شهرك دارخوين،شهر شهيدان حاشيه كارون.
دو روز بعد در شهرك ماتم بود. عكس حسين در ميان شهيدان لشكر…
راننده ی قايق
يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نميشناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشستهايم و عرق ميريزيم، فكر نميكنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار ميكند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر ميكنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراضآميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زوديها حاضر به عقبنشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را ميگيرم و از همين جا وسط آب پرتت ميكنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او ميخواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد
آخرين ديدار
در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بوديم. حسين فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتي و امدادگري ميپرداختم. اول اسفند سال 1365 به بيمارستان شهيد بقايي اهواز آمد و در حالي كه با همان يك دست رانندگي ميكرد در حين گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خيلي ممنونم چون همه از شما راضي هستند به خصوص رييس بيمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردي.» من كه سربازي در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام دادهام وظيفهاي در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي بوده، كار من در مقابل اين خدمت و فداكاري كه تو انجام ميدهي، هيچ است و اصلاً قابل مقايسه نيست.» اين آخرين ديدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهاي حسين در آن روز معطر است.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد
دعوت پر فيض
حسين دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را براي شهيد شدن كاملاً آماده كردهام.» او كه روحي متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتي متوجه شد ماشين غذاي رزمندگان خط مقدم در بين راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بيسيم از مسئولين تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشين ديگري بفرستند و نتيجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتي ماشين جلوي سنگر ايستاد و حاج حسين در حالي كه دشمن منطقه را گلوله باران ميكرد براي بررسي وضعيت ماشين از سنگر خارج شد. يكي از تخريبچيها در حال مصاحفه با او ميخواست پيشانياش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسين بر زمين افتاد. اصلاً باورم نميشد حتي متوجه خمپارهاي كه آنجا در كنارمان به زمين خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهاي موثر و درشتي به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسين از زمين به سوي آسمان پركشيد و پيشاني او جايگاه بوسه عرشيان گشت.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد
عشق عاقل
در عمليات خيبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود. حسين در اوج درگيري به محلي رسيد كه دشمن آتش بسيار زيادي روي آن نقطه ميريخت. او به ياري رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپارهاي در كنارش به فرياد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتي عميق بر پيكر خستهاش، دست راست او قطع گرديد. در آن غوغاي وانفسا، همهمهاي بر پا شد. «خرازي مجروح شده! اميدي بر زنده ماندنش نيست.» همه چيز مهيا گرديد و پيكر زخم خورده او به بيمارستان يزد انتقال يافت. پس از بهبودي، رازي را براي مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس ديگري نگفت: «حالم هر لحظه وخيمتر ميشد تا اينكه يك شب، بين خواب و بيداري، يكي از ملائك مقرب درگاه الهي به سراغم آمد و پرسيد: «حسين! آيا آماده رفتن هستي، يا قصد زنده ماندن داري؟» من گفتم: «فعلاً ميل ماندن دارم تا با آخرين توان، به مبارزه در راه دين خدا ادامه دهم.» به همين جهت او تا لحظه آخر، عنان اختيار بر گرفت و هرگز از وظيفهاش غافل نماند.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد- كتاب ره يافتگان وصال
در حین عملیات کربلای ۵ از قرارگاه با حاج حسین تماس می گیرند و می گویند خط پدافندی لشکر دچار مشکل است و نیاز به تقویت دارد. حاج حسین به یکی از نیروهای واحد طرح و عملیات ماموریت می دهد تا وضعیت خط را بررسی کند. سنگر حاجی نزدیک خط بود. ماموریت با سرعت انجام می شود و به حاج حسین گزارش داده می شود محدوده خط لشکر ۱۴ مشکلی ندارد ولی خط همجوار متعلق به یگان دیگر دچار مشکل است و نیاز به نیرو دارد. حاج حسین به هر دو نیرو تشر تندی میزند و می گوید: خط لشکر ۱۴ و لشکر دیگر نداریم، سریع یک گروهان نیرو در خط مستقر نمایید.
حاج حسین قبل از عملیات والفجر ۸ در نخلستان کنار اروند در حال توجیه نیروهای خط شکن بود. به آنها تذکر می دهد در صورتی که در حین عملیات یگانهای همجوار به هر دلیلی موفق به تصرف اهداف خود نشدند وظیفه دارید شما بجای آنها عمل کنید و آن منطقه را تصرف کنید ولی اگر این کار را کردید حق ندارید بگویید ما این منطقه را گرفته ایم چون اگر برای خدا اینکار را کرده اید خدا دیده است و دیگر گفتن ندارد.
یکی از خصلتهای نیک حاج حسین انجام سجده شکر در مقاطع مختلف در جنگ بویژه در هنگام موفقیتهای حاصله بود. این سجده ها غالبا در خلوت و به دور از چشم جمع بوده است. آخرین سجده شکر ایشان به چند ساعت قبل از شهادت این بزرگوار باز می گردد. حاج حسین نیمه شب از جلسه قرارگاه به سنگر فرماندهی بازمی گردد. آن شب قرار بود زیر آتش سنگین دشمن عملیات دشوار تحکیم استحکامات خط در منطقه عملیاتی کربلای ۵ انجام شود. حوالی ساعت ۳ نیمه شب وارد سنگر شد و بلافاصله از وضعیت خط سوال کرد. وقتی به ایشان گزارش شد استحکامات تکمیل و مشکلات حل شد شادابی و خوشحالی در چهره ایشان هویدا شد و بلافاصله سجاده را از جیب شلوار نظامی خارج و سجده شکر انجام داد.
– حاج حسین فرمانده دلاوری بود که با دو صفت بیشتر شناخته شده است: شجاعت و اخلاص. شجاعت بی نظیر حاج حسین زبانزد همه نیروها و فرماندهان است و نیازی به توضیح ندارد. اخلاص در تفکر و رفتار نیز صفات بارز ایشان بود. وی با هرگونه منیت مخالف بود و به همین دلیل همواره تاکید می کرد ما برای رضای خدا به جبهه آمده ایم و نباید بدنبال اسم و رسم باشیم. بر همین اساس هیچ موقع اشاره ای به نقش فرماندهی خود یا نیروهای لشگر ۱۴ امام حسین ع در دفاع مقدس نداشت این درحالی است که به زعم بسیاری از فرماندهان ارشد سپاه و ارتش حاج حسین مدیر و فرماندهی توانا، مبتکر و جسور بود که نقش کلیدی در موفقیت بسیاری عملیات ها در دوران دفاع مقدس داشت.
- براستی تفکر و منش حاج حسین یا بهتر بگوییم فرهنگ دفاع مقدس چقدر در جامعه و ساختار سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور جاری و ساری شده است؟ مخاطب این سوال همه هستند، لیکن بیش از همه به مقامات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کشور باز می گردد. آیا تلاش کرده ایم در فعالیتهای روزمره و مسولیتهای خود این فرهنگ را ملکه ذهن و چراغ راه خود قرار دهیم؟ چقدر در فرایند فعالیتها و رقابتهای سیاسی متمسک به این معیار و فرهنگ بوده ایم؟ آیا فرهنگ دفاع مقدس را محدود به برخی جنبه های ظاهری آن نکرده ایم؟ و…….
– حل مشکلات و وضعیت جاری کشور مستلزم منش و تفکر حاج حسین است. این تفکر حلقه مفقوده و گمشده جامعه ما است. تحقق تفکر حاج حسین به ادعا نیست بلکه به عمل است. واقعیت این است که اشخاص متمسک به این تفکر هیچگونه ادعایی ندارند و صرفا خود را خادم مردم دانسته و از هرگونه ادعا و منیت دوری می کنند.
– ترویج تفکر و منش حاج حسین صرفا با ذکر خاطره یا توصیه به اجرای این تفکر نیست بلکه باید تلاش کرد این تفکر بطور عملی در جنبه های مختلف زندگی سیاسی و اجتماعی نهادینه شود. تحقق این هدف مستلزم یک حرکت منسجم و هدفمند است. برای این منظور همگان متناسب با نقش و موقعیت سیاسی و اجتماعی وظیفه دارند. باید این تفکر در فرایند تصمیم گیری ها، تصویب قوانین و مقررات و همچنین رویه های اجرایی و مدیریت کشور اعمال و نهادینه شود.
نحوه شهادت شهید خرازی
او با آنكه یك دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوقالعادهاش هیچگاه احساس كمبود نمیكرد و برای تأمین و تدارك نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی مینمود. در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد.
اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمیشد به پشت جبهه انتقال یابد. در عملیات كربلای 5، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شده بود، خود پی گیر جدی این كار شد، كه در همان حال خمپاره ای در نزدیكی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملكوت اعلی پرواز كرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید…
حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم.
بالاخره فرمانده بود.یکی دو ماه هم بزرگ تر بود.فکر کردم «بذار از عملیات برگردیم،با دلیل ثابت میکنم براش.»
از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال.»
پشت بی سیم صدایش می لرزید.مکث کرد.
گفتم «بگو حاجی . چی می خواستی بگی؟» گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می کنم، میبینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت.»
وصیت نامه شهید حسین خرازی
از مردم میخواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول میخواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا میخواهم كه ادامهدهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.
از مسئولین عزیز و مردم حزبالهی میخواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. استغفرالله، خدایا امان از تاریكی و تنگی و فشار قبر و سوال نكیر و منكر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دل شكسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را میدانم و بس. و بر تو توكل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست،
خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده كل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدامذكافر را از سر مسلمین بكن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهكاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهرهمندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم … میدانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممكن است زیادهروی كرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم كنید و آمرزش بخواهید…
شهید آوینی: آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو میشود نشان مردانگیست، گاهی باد فقط باید به افتخار حاج حسین بوزد… تا نامردهای روزگار رسوا شوند…