داوود عابدی / یل گردان میثم / شبیه ابراهیم بود. / به دلم افتاد داوود رفتنی است.
یل گردان میثم
داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود.
با صدای رسا و قشنگی روضه میخواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا میکرد.
بچهها به داوود میگفتن:
«داوود غزلی».
او یک بار هم ابرام هادی را زیارت نکرده اما مریدش شده بود.
هر وقت مرا میدید، از پهلوانی و مرام و مسلک ابرام میپرسید.
میخواست مثل ابرام داش بشود.
گیوه ی نوک تیز میپوشید.
شلوار کردی تن میکرد و کلاه کف سری میگذاشت. این جوری، بسیار خوش رخ تر میشد.
داوود، یک تسبیح سندلوس اعلا داشت که هر روز صبح، با یک تکه چوب مخصوص بهش روغن میزد تا شفاف و براق بماند.
داوود از عملیات والفجر چهار به گردان میثم آمد و من هر وقت او را میدیدم، این تسبیح سندلوس دستش بود.
کم کم زمزمه عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناساییها بیشتر شد.
معلوم شد نام عملیات، بدر، و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است.
نیروهایی که در خیبر بودند، راه و چاهش را خوب میدانستند و تقریبا توجیه بودند.
عقبه و نقطه رهایی برایشان معلوم بود.
عراق اما روی منطقه حساس شده بود و معلوم نبود این بار چطور عمل میکند؛ به ما راه میدهد یا نه.
مرحله اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد.
شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عملیات، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست داد و محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند.
داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل را خواند. تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همه مان بیدار بودیم.
نصف شب سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب.
یکی یکی سوار قایقها شدیم. انتقال نیروها به ساحل جنوبی جزیره مجنون تا نزدیک غروب طول کشید.
وقتی قایق ما به لب و ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند:
باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.حدود ساعن 12 شب، بچهها را جمع کردیم پشت خاکریز.
یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد:
«آسید ابوالفضل، آسید ابوالفضل…»
برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوود جان؟»
– دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟
– هر چی شما دوست داری.
– شما ساداتی. ما رو دست سادات نمیچرخیم.
– حالا یه چیزی شما بگو.
– من دلم میخواد بگم «حیدر».
– یا علی.
– بیا بشین پیش من؛ میخوام دم آخری روضه مادرت زهرا رو بخونم.
و نرم نرمک شروع به خواندن کرد.
یکی یکی بچهها آمدند و دورمان جمع شدند.
حسین عزیزی، اصغر ارس، اصغر کلاهدوز، عباس رضا پور، سعید طوقانی، محمود عطا، حاج همت علی و…
سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت:
«بابا، چه خبره؟ یواش تر. الان همه مون لو میریم.»
آخرش داوود خواند:
– اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت
به امیدی که به کوی تو رسانند مرا.
همه مان گریه کردیم.
به دلم افتاد داوود رفتنی است.
واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود.
نگاهش کردم. شانه اش را از توی جیبش در آورد و ریشش را شانه کرد.
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری.»
گفت: «امشب میخوام حقم رو بگیرم، سید!»
دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم.
کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عملیات رمضان).
بچهها آمدند و از من گذشتند.
درد پایم آن قدر شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم ته گردان.
ستون داشت دور میشد و من به نفس نفس افتاده بودم.
لنگ لنگان ادامه دادم.
کمی جلوتر دیدم دو سه نفر حلقه شدهاند.
رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی افتاده.
تیر دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت، زخمی بهاندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون میریخت.
سعید درد میکشید و به سر و سینه اش چنگ میزد و خودش را میکند و میگفت:«یا حسین، یا حسین…»
نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم :
«سعید جان، طوری نیست.الان بچهها میبرندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت:
«یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم.»
تو حال خودش نبود.
داشت شهید میشد.
چند لحظه به صورتش نگاه کردم و رفتم.دیگر رمق نداشت.
نفس آخر را میکشید.
جلوتر رفتم و دیدم باز بچهها حلقه شدهاند دور یک نفر.
رفتم پیششان و دیدم داوود است!
تیر دوشکا خورده بود.
چمباتمه زده بود و میلرزید.
قبضه آرپی جی را ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود.
تمام لباسش را خون گرفته بود.
بچهها تا مرا دیدند، گفتند :
داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل آمده.
سر داوود روی قبضه بود و نمیتوانست بلندش کند.
فقط گفت : «یا علی…آسید ابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟»
گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.»
جملهای زیر لب زمزمه کرد.
نشستم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
سرم را بردم بیخ دهانش. گفت:«سید، آن جا منتظرت هستم.»
بغلش کردم و ماچش کردم.
وقتی بلند شدم، یک وری افتاد زمین و شهید شد.
بچهها رفتند و من آخرین نفری بودم که داوود غزلی را تنها گذاشتم و رفتم جلو.
داوود عابدی در بهشت زهرا (س)، قطعه 27 ـ ردیف 117 ـ شماره 9 آرمیده است.