بسیجی لر…/ من «بسیجی لَر» هستم! / کتاب خاطرات دردناک تالیف ناصر کاوه
🌷بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف میزد؛ هر گاه از او سؤالی میپرسیدیم، یک کلام میگفت: من « بسیجی لَر » هستم!
گردان به مرخصی رفت؛ به همراه یکی از بچهها او را تعقیب کردیم؛
او داخل یکی از خانههای محقر در حاشیه شهر قم رفت؛
جلو رفتیم و در زدیم، وقتی ما را دید، خیلی ناراحت شد و گفت:
«چرا مرا تعقیب کردید؟»
گفتیم: «ما از لشکر علی بن ابی طالب(ع) هستیم، آقا گفته از احوالات زیر دستهای خودتان با خبر باشید»؛
وارد منزل شدیم،
زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشهای نشسته بود.
از پیرمرد در مورد زندگیاش، بسیجی شدنش و همسر پیر او سؤال کردیم.
پیرمرد گفت: «ما اهل شاهین دژ استان اذربایجان غربی بودیم، در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود.
مدتی بعد، انقلاب پیروز شد؛
بعد هم در کردستان درگیری شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد؛
چند ماه از او خبر نداشتیم، به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند:
🌹 پسرم شهید شده، جنازهاش هم افتاده دست ضدانقلاب!
بعد از مدتی خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هیچ اثری از پسرت نمانده!
همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود، آن قدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد!
از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده میکنم؛
یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. ما هم اینجا آمدیم؛
من هم دستفروشی میکردم. یک روز گفت: آقا، یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند.
من هم آمدم از آن روز همسایهها از او مراقبت میکنند.
بعد از مدتی به منطقه برگشتیم؛
شب عملیات کربلای پنج بود؛ هر چه آن پیرمرد اصرار کرد، گذاشتم به عملیات بیاید گفتم: «چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمیگذارم بیایی!»گفت: «اشکالی ندارد اما من میدانم پسرم بیمعرفت نیست!».
آن پیرمرد بسیجی از پیش ما به گردانی دیگر رفت؛ در حین عملیات یاد او افتادم و گفتم:
«به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگذارند پیرمرد جلو بیاید».
تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پیرمرد را گرفتم؛
فرمانده گردان بیمقدمه گفت: «دیشب زدیم به خط دشمن، بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند!».
بدنم سرد شد با تعجب به حرفهای او گوش میکردم؛
خیلی حال و روزم به هم ریخته بود؛ بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم.
جلوی خانه شلوغ بود؛
همسایهها آمدند و سؤال کردند: «چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟»
خودم را معرفی کردم؛
بعد گفتند: «چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم …. همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است».
کتاب خاطرات دردناک