حججی عزیز خداوند تو را مانند حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد.
به مناسبت سالگرد شهادت محسن حججی
رهبر انقلاب اسلامی، شهید حججی را نمونهای درخشان از رویشهای اسلامی و انقلابی خواندند و گفتند:
شهید حججی عزیز در دنیایی که روزنههای اغواگر صوتی و تصویری فراوانی وجود دارد،
چنین درخشید و “خداوند او را همچون حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد.”
رهبرانقلاب سه ویژگی اصلی شهید حججی را اینگونه برشمردند:
۱-اخلاص
۲-به موقع حرکت کردن
۳-توجه به نیازجامعه
پس نقشه راه هم مشخص شد، بسم الله…
حججی شهید شد!
اما هیچ پرچمی بر روی زمین نخواهد افتاد!
فرزندی یتیم شد و همسری تنها!
اما هیچ دستی به نشانه تسلیم بالا نخواهد رفت!
هیچ سری به نشانه افسوس تکان نخواهد خورد،ای مکار تر از پسر عاص ها و ای اهالی حکمیتِ کمتر از پسر اشعری ها!
حالا هرقدر ایستاده بر نمازان در پشت علی اما نشستگان بر سفره معاویه فتنه کنند و بی بی سی صفتان کف به دهان آورند و سبز پوشان اموی در صدای شیطان خطئه کنند، رنگ عوض کنند!
تاریخ شاهد است هیچ یک از علمداران این سپاه نخواهد گذاشت علمی که بت شکن دهر برافراشت روی زمین افتد!
بکشید نواب و مدرس را!
مطهری ها و بهشتی ها می آیند!
بکشید آنها را!
علم را همت ها و باکری ها برمیدارند!
آنها را کشتید،حججی ها و بیضایی ها!
آنها را کشتید فرزندانشان!
و فرزندان فرزندانشان!
چه فرقی میکند وقتی مردان این قوم نخواهند گذاشت پیران خسته و از نفس افتاده ی جَمل سوارِ نیاوران نشین، پرچم پیر جماران را به دوش بگیرند
و پیاده نظام آنها بشوند حنجره تکفیر و باز همان حرف را حمار وار بلغور کنند که حججی ها در سوریه چه می کردند؟
و چرا آلاف و الوف شکم چرانی و عیاشی و جاهلیت مدرن مان را خرج خشکاندن همکارمان النصره و داعشی مان در سوریه و عراق می کنید؟
حججی رفت تا با جهادش بشود حجت خدا و تا با دشمن خدا نجنگی حجت خدا نخواهی شد!
و چقدر سفاک است دشمن ارحم الراحمین و چقدر شجاعت میخواهد جنگ با او!
ابو علی ها و ابو وهب ها، صدر زاده ها و همدانی ها، مردانه رفتند به جنگ ابولهب ها و ابوجهل ها تا بعد از 1400 سال وقتی قصر نشینانِ مثلاً اصحاب امام، در هنگامه خوردن غنائم سفره انقلاب و تفریح در قصرهای شاه و فرح و کُری می خواندند
تا بفروشند دسترنج شهدا را به امضا کَری، پسران حرامزاده هند، دوباره اُحد را دور نزنند و به دندان نگیرند جگر حمزه های زمان!
آنها گذاشتند و گذشتند،
چون زرق و برق این دنیای دون حقیر تر از آن بود تا پرده هایی شود بر قلوب سراسر ایمانشان تا بعد از قرن ها صدای هل من ناصر حسین را نشنوند
و دل خوش کنند به مذاکره برد برد خیالی و برای چند روز بهتر زندگی کردن،
به کفر چیزی بدهی و چیزی بگیری و این ورای اندیشه و تصور پوچ اندیشان و نوادگان ابوجهل و هم پیالگان سلفی نوادگان ابوسفیان بود که بفهمند حیات عند ربهم یرزقون یعنی چه!
تاریخ! بنویس خون سربازان خامنه ای در رگ ها نمی گندد!
روی زمین نمیریزد!
می پاشد در صفحه به صفحه تاریخ، بر تار و پود زمان تا همگان بدانند،
عاشوراییان سر به تیغ کین میدهند اما زیر بار ظلم نخواهند رفت!
یک سال از شروع غوغای تو گذشت…
یکسالی می شود ذهنم درگیر یک اسم خاص شده، یک شخص خاصی که تصویرش از جلوی چشمانم دور نمی شود…
این روزها دستم که زخم بر می دارد، ناخود آگاه به یادش می افتم، درد وقتی به جانم می افتد و من را بی تاب می کند
یاد صبوری و ایمان آن مرد شرمنده ام می کند..
تفاوت زندگی ام را با او که مقایسه می کنم وقتی می فهمم،
در همان هوایی که من زندگی کرده ام،او نفس می کشید،
زیر آفتابی که قدم می گذاشتم،قدم برمی داشت و در همان شب هایی که من در خواب غفلت بودم،
و شب ها یش را به صبح وصال سنجاق می کرد.از خود خجل می شوم و به او آفرین می گویم…
زمان همان زمان بود و زمانه همین زمانه
ولی منِ غفلت زده ی خواب آلود کجا
شهید محسن حججیِ بیدار کجا…
“آسمان فرصت پرواز بلندی است ولی”
“قصه این است چه اندازه کبوتر باشی”
وقتی این شعر را از زبانت شنیدم تفاوت ها را با تمام وجودم احساس کردم.
خوشا به سعادتت هم راهِ بازِ آسمان را خوب دیده بودی و هم کبوتر به تمام معنا شده بودی.
دل کندی از خوبی های دنیا تا به خوبتر برسی، کبوترِ آزاد شده از دلبستگی ها
پرواز شهادت وارت مبارک…
آنقدر حرف هست که من روسیاه نمی دانم از کدام تفاوت بین من و تو، حرف بزنم ولی اوضاع دلم مجال حرف زدن نمی دهد و فقط سکوت می ماند و سکوت.
فقط یک خواهش دستی بکش بر سر ما جا مانده ها کمی شاید به حرمت خوب بودنت رها شویم….
از ماجرای چشمان جوان دهه هفتادی که باعمق نگاهش همهمان را به سال61 برد گذشت،
از ماجرای اتیکت «جؤن خادم المهدی» بر لباس رزمش که از بیت المال نبود…
کتاب عظمت مجسم
شهید حججی
تالیف ناصر کاوه
رهبر معظم انقلاب:
شهید حججی عزیز، حجت خداوند در مقابل چشم همگان شد…
فکرش را بکن…!
بعداز شهادت ارباب را ملاقات بکنی درحالی که سرت پایین است از شرم حضور حسین بن علی(ع) دست بیندازد زیر چانه ات و سرت را بالا بیاورد
و لبخند رضایت بزند
و بگوید اینها فداییان خواهرم هستند
اینهانگذاشتندخواهرم دوباره به اسارات برود.
تصور همچین صحنه ای مرا میکشد
اللهم الرزقنا…
برای شهیدی که بیچارهمان کرده است!
یکم؛ لنز دوربین
نمیشناختمت؛ اما به خیالم تا آخر عمر، هر بار که این عبارت «سرت را بالا بگیر» را بشنوم؛
یاد تو بیفتم. شاید هم حالا حالاها، هیچ جا و در هیچ جمعی، روی آن را نداشته باشم که سرم را بالا بگیرم.
اصلا آنطور که تو در لنز دوربین نگاه میکردی، یعنی هنوز هم نگاه میکنی،
دیگر نمیشود با هیچ دوربینی مواجه شد. حتی دوربین سلفی موبایل.
بعد از تو همه سلفیها سلفی حقارت خواهند بود.
وقتی دارم با رفقا و بستگان میخندم و به دوربین نگاه میکنم یاد تو خواهم افتاد،
یاد آن داعشی زشت منظر که پشتت ایستاده است.
یاد آن چهره زیبای تو که اصلا اثری از غم یا شکست در آن نیست. خندهام تلخ خواهد شد…
دوم؛ شرمندگی ما
آهای! جناب آقای محسن حججی!
صدای من را میشنوی؟ یعنی صدای ما به شما میرسد؟ میشود کمی هم به این پایینترها توجه کنی؟
آخر تو باما چه کردی؟! از جان ما چه میخواهی؟
داشتیم زندگیمان را میکردیم. اصلا گفتیم، داستان سوریه و مدافعان حرم دیگر تمام شد. خدا را شکر این هم به خیر گذشت و دیگر نیازی به حضور و دفاع نیست؛
که از نبودن در آن معرکه شرمگین باشیم.
شرمندگی خیلی چیز بدی است…
سوم؛ غریبی
روضهخوانها چند سالی است در اوج روضه سیدالشهداء، یک عبارت را تکرار میکنند،
که بیشتر به تکه کلام لوطیها و مشتیهای تهران قدیم میماند.
همانها که جوانمردی و مردانگی برایشان حرف اول و آخر را میزد.
شاید خودت شنیده باشی. حتما شنیدهای. حتما شنیدهای و از خود ارباب همین را خواستهای.
روضهخوانهای سنگدل شهر ما، در اوج حرارت روضه قتلگاه، خطاب به سیدالشهداء میگویند:
غریب گیر آوردنت.
از آن جملاتی که مردانگی را شعلهور میکند.
از آنها که غیرت سوز میکند مرد را.
از آن دست حرف هایی که جان آدم را در روضه به لب میرساند، اما صد افسوس که به در نمیبرد…
چهارم؛ فرمانده فاتح
غریبی خیلی چیز بدی است.
داعش هم حسابی ترسناک است. یعنی برای ما ترسناک است.
چون تو که ظاهراً نترسیدی. چهرهات به هرچه و هرکه شبیه باشد به ترسیدهها نمیماند.
چنان مستحکم چشم دوختهای به دوربین که انگار تو آنها را به اسارت گرفتهای.
اگر دستانت بسته نبود،
چهره پلشت آن داعشی بد سیرت، بیشتر به یک اسیر ترسیده و مستأصل میمانست تا تو که انگار فرماندهی یک سپاه فاتح در صبح نبرد را برعهده داری…
پنجم؛ یتیمی
میگویند فرزندت دو ساله است.
گاهی به حس شما شهدای مدافع حرم که همسر جوان و فرزندان خردسال در خانه دارید فکر کردهام.
به اینکه چطور برای دفاع از حرم به این سادگی ترک خانواده میکنید. اما داستان تو فرق میکند.
فرزندت٬ حالا که دو سال بیشتر ندارد و درد یتیمی را چندان درک نمیکند.
بعد از آن هم، فکر میکنم تو پدری را در حق او با همین تصویر تمام کردهای.
برای یتیم یک شهید چه فخری از این بالاتر که قاب عکس پدر برای همیشه پر از صلابت و مردانگی است.
از آن قاب عکسها که با دیدنشان دل آدم گرم میشود…
ششم؛ چهره تو
نمیدانم در هنگام ثبت آن عکس، داعشیها به تو چه گفتهاند. شاید به تنهایی و غربتت میخندیدند،
شاید هم به سختترین شکنجهها و دردناکترین نوع قتلها تهدیدت میکردند.
از همان روشهای سبوعانه و وحشیانه که فقط از دست آنها بر میآید. پس تو چرا خم به ابرو نیاوردی؟
چرا اینقدر به این وحوش از خدا بیخبر که آماده ذبح تو میشوند بیاعتنایی؟
قبل از سفر به سوریه فیلم جنایات آنها را ندیده بودی؟
یا داعشیها را نمیشناسی یا مرگ را و یا پاک هوش و حواست را به کسی باختهای. که اگر جز این است چرا در چهرهات ترس نیست؟
چرا؟ میبینی! چهره تو در آن تصویر یکسال است که مرا دیوانه کرده؟
مرا و بسیاری از جوانان هموطنت را. دو سه شب است که دست از سر ما بر نمیدارد. بیچارهمان کردهای آقا محسن…
هفتم؛ روضه
محسنجان! زیاد وقتت را نمیگیرم.
حالا دیگر با شهدا و اولیا هم صحبتی و کلام چون منی جز ملال برایت نیست.
اما بگذار بگویم که چهرهات و آن چشمها، مرا یاد روضه حضرت عباس انداخته است.
روضه وفای برادر حسین.
آنجا که روضهخوانها میگویند، برایش امان نامه آوردند تا دست از برادر بردارد و او با ناراحتی آن را پس زد.
نمیدانم خودت در آن لحظات آخر یاد کدام روضه افتادهای.
حتما در آن لحظات غریبی، در حلقه پر سر و صدای وحوش داعشی، وجودت آنقدر شبیه اربابت در لحظات واپسین قتلگاه شده است که روضه دیگری جز آن، در یادت نقش نبسته باشد.
روضه همان لحظاتی که اربابت زیر لب زمزمه میکرد:
الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک.