محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

🌿🌟🌿🌟🌿🌟🌿🌟🌿🌟🌿🌟

با  شـــــهدا …

وقتے بے قرارے به اوج میرسد
وقتے زمین و آسمان با تمام بزرگے اش
جایے براے تو ندارد،
وقتے احساس سنگینے ات کمرت را خم میکند،
وقتے میخواهے فرار کنے از خودت ، تنهاے ات
وقتے هرجا میروے خودت هستے و تنهایے…
وقتے کم مے آورے …
اینجاست که آرامت میکند،
ازخودت رها میشوی …
دیگر تنها نیستے …
با نگاه لطیفش تو را سبک میکند …
آرام میشوے … چون وصل است …
اتصالش به سرچشمه آرامش ، تو را آرام میکند…
چون …
❣️شـــــهدا ❣️
در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقونند…

شهدانگاهتان رانگیرید که به نگاهتان سخت محتاجیم🙏😔😭

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

بسم رب الشهید🌹

🖊مشخصات فردی شهید

نام: محمد جواد قربانی🌹🕊

تاریخ ولادت: ۱۳۶۲

شهادت : ۱۳۹۴

محل شهادت : سوریه، حلب

نحوه شهادت: اصابت موشک یا خمپاره

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت و یا امام رضایی زیر لب گفت.

بعد لبخندی زد و هم‌زمان که به نوزادش شیر می‌داد، در خاطرات خوبش فرورفت. سال قبلش بود که به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند.

وقتی وارد حرم شده بود، دلش لرزیده بود و امام رضا (ع) را به جوانش قسم داده بود که پسری به آنها عطا کند و به همان خاطر بود که نوزاد را محمدجواد نامیده بودند.

محمدجواد خیلی زودتر از سن شرعی تکلیفات دینی را انجام داد و به نماز ایستادنش اشک شوق در چشمان مادر می‌آورد. محمدجواد هم‌زمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، دانش‌آموز کوشا و منظمی هم برای مدرسه بود.

تحصیلات ابتدایی را در دبستان فتح حاجی‌آباد گذراند و سپس تحصیلات مقطع راهنمایی را در مدرسه فتح حاجی‌آباد و دبیرستان خود را در نواب صفوی شاهین‌شهر ادامه داد.

وی به دلیل کمی درآمد خانواده تابستان‌ها کار می‌کرد و اوقات فراغت خود را با کار کردن می‌گذراند.

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

🌹همسر شهید:
با خانواده‌ام به زیارت حضرت زینب(س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستادم و شروع به درددل با بی‌بی کردم از خدا خواستم همسری به من بدهد که انتخاب خودت باشد.

محمدجواد دوست عمویم بود و زیاد باهم رفت‌وآمد داشتند؛ در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا دید بود. روز بعد مادرش را برای خواستگاری فرستاد.

اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمدجواد به‌قدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری پنهان کرده بود.

روزهای خوش عقد می‌گذشت؛ که روزی محمدجواد خبر استخدامش در سپاه را در سال 1386 به ما داد.

همه می‌دانستیم که این شغل آسانی نیست، اما تقدیر خدا دیگرگونه بود و نذر کرده امام رضا (ع) باید الهی خدمت می‌کرد.

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

همسرم خیلی خانواده‌دوست بود و علاقه‌اش را به‌راحتی ابراز می‌کرد؛ وقتی فهمید فرزند اولش دختر است خیلی خوشحال شد و به دلیل علاقه به اسم حضرت زینب(س) از دوران مجردی می‌خواست اسم دخترمان را زینب بگذارد، من دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد؛ برای حرف من احترام قائل بود، به همین دلیل گفت هر دو اسم را نوشته و می‌گذاریم زیر قرآن؛ هرکدام درآمد اسم می‌شود همان. اسم زینب، درآمد!

روزهای زندگی مشترک یکی پس از دیگری می‌گذشتند. در کنار هم رسیدگی به کارهای خانواده همواره عبادت کردن و کمک به مردم نیازمند را مدنظر داشتیم. زینب کوچک‌مان پنج‌ساله بود و جان محمدجواد به او بسته بود.

در همین روزهای خوش بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ دیگری برای‌مان در نظر گرفته و نام فرزند دوم‌مان را حسین گذاشتیم. خوشبختی‌مان دیگر تکمیل بود و هیچ‌چیز از زندگی نمی‌خواستیم.

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود.

محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت...
محمد جواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت…

هنوز مدت زیادی از تولد حسین نگذشته بود که خبرهای تازه‌ای در خانه‌مان پیچید.همه در بهت این تصمیم بزرگ مانده بودند؛ اما من و همسرم مصمم به انجام این تصمیم بودیم و انگار زمان سپاسگزاری از هدیه خدا رسیده بود.

برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچه‌ها سخت‌ترین کار دنیا بود،اما چیزی در درونش به‌هم‌ریخته بود و انگار زمان عمل بود.باید می‌رفت تا به وعده‌هایی که در مناجات داده بود عمل می‌کرد و من علی‌رغم تمام سختی‌ها مشوقش بودم و در دلم می‌گذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً»

محمدجواد یک‌بار سال ۹۲، 40 روز به سوریه رفته و اوضاع آنجا را دیده بود. یکی از هم‌رزمانش از اعزام اول محمد جواد که وارد سوریه شدند را این‌گونه برایم تعریف کرد:

«وقتی هواپیما نشست به محل استقرار منتقل شدیم، تازه همه فهمیدیم که در سوریه چه خبر است. دیگر از آن کشور آباد نشانی نبود و خرابه‌ای بیش نمانده بود. محمد جواد که عمری به مطالعه زندگی شهدا و خواندن تاریخ دفاع مقدس گذرانده بود، تازه حس می‌کرد که فضای آن زمان چگونه بوده است و می‌توانست حالا از نزدیک جنگ را لمس کند.

روزهابه مبارزه و جنگ می‌گذشت ومحمدجواد می‌دیدکه دوباره دوران بابایی‌ها و همت‌هازنده شده‌اند واینجاهمان خرمشهر وشلمچه است. رشادت وشجاعت خود محمدجواد هم خیلی زود دربین رزمندگان ثابت شد.

ما درکنار هم روزهای سخت را درمقابل نیروهای تکفیری وتروریستی می‌گذراندیم.باکسانی مواجه می‌شدیم که دیگران حتی ازدیدن تصویرشان وحشت می‌کنند ومی‌دیدیم که چطور هم‌زمان ودوستان عزیزمان یکی‌یکی پرپر می‌شوند وهمه به‌خوبی می‌دانستیم روزی هم نوبت ماخواهد رسید.

محمدجواد هم مانند خیلی ازرزمندگانی که آمده بودندعاشق شهادت بود واصلاً به جستجوی شهادت تابه اینجا آمده بود.دعای قنوتش شهادت بود وفقط همین یک آرزو را دردنیا داشت.

روح‌الله کافی‌زاده ازدوستان صمیمی محمدجواد در عملیاتی به شهادت رسیده بود وحالا این محمدجواد بود که باید وسایل روح‌الله را به شهرشان بازمی‌گرداند وبه خانواده صمیمی‌ترین دوستش تسلیت می‌گفت.می‌توانست درک کند که در زمان دفاع مقدس چقدربرای کسانی که دوستان‌شان شهید می‌شدندسخت بوده که خبر شهادت ببرند.

حالا همه‌ چیز رالمس می‌کرد ولحظه‌به‌لحظه خودش را به‌جای آنان می‌گذاشت».

روزها به‌سرعت می‌گذشت و کم‌کم باید از عزیزترین‌مان دل می‌کندیم. محمدجواد خوشحال به نظر می‌رسید و به بقیه می‌گفت «از همین حالا مرا شهید محمدجواد قربانی صدا بزنید.» برای اعزام آماده بود و حس می‌کرد که بالاخره به آرزویش دارد می‌رسد. یک روز در قطعه شهدا اشاره به قبری کرد و گفت «اینجا قبر من است و من بیست و سومین شهید حاجی‌آباد می‌شوم.» اعزامش مرتب عقب می‌افتاد. بالاخره ۱۹ مهر ۹۴ اعزام شد.

لحظه وداع سخت بود. آشوبی در دل داشتم. زمان خداحافظی برایم لحظه جان کندن بود. محمدجواد، زینب، عزیز دردانه‌اش را بوسید و بعد حسین را در آغوش گرفت، حسینی که هنوز نمی‌توانست درک کند پدرش دارد برای چه می‌رود.

زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه می‌دانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و می‌خواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت.

وقتی می‌خواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمی‌گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یک‌شب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «می‌خواهی مأموریت بروی؟ و حتماً می‌خواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار می‌کنم.»

زینب که بیشتر به پدرش وابسته بود بی‌قراری می‌کرد و محمدجواد دائم دختر کوچک‌مان را می‌بوسید. قبل از رفتن زینب از پدر قول گرفت که موقع برگشت عروسکی برایش بیاورد.

در سوریه کربلایی دیگر برپا بوده و آنها که یزید زمانه‌شان را شناخته بودند تفنگ به دست می‌جنگند و در راه آزادی بارگاه حضرت زینب مخلصانه پیش می‌روند. در همین میان موسی جمشیدیان و محمدجواد ترکش خوردند. موسی، دوست و هم‌رزم محمدجواد، بلافاصله شهید می‌شود.

خود محمدجواد گفت «در لحظه‌ای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنین‌افکن شد ناگهان به مدت 20 ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیده‌ام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. به‌محض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.»

خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس‌ از آن به تهران منتقل می‌کنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت می‌کند اما جز ذکر یا زینب و یا رقیه چیزی نمی‌گوید. با شنیدن خبر مجروحیت او به تهران رفتم و با بی‌قراری تمام به دیدن مرد زندگی‌ام رفتم. هرگز در زندگی‌ام آن‌قدر غصه‌دار نبودم، اما با یاد حضرت زینب سخت و استوار به دیدار همسرم رفتم. چند روز بعد محمدجواد از بیمارستان مرخص شد و به دیدار فرزندان‌مان آمد. محمدجواد که وارد خانه شد فرزندان‌مان را تنگ در آغوش گرفت و زینب عزیزش را بویید و بوسید.

اما این خوشحالی دیری نپایید و دوباره حال محمدجواد بد شد و دیگر خانه رنگ پدر ندید. وقتی خبر شهادت محمدجواد را شنیدم، آرزو کردم که دیگر لحظه‌ای پس از او زنده نباشم، اما چه می‌کردم، این راه سپاسگزاری از هدیه خداوند بود و به رضای خدا باید راضی می‌بود.

محمدجواد قربانی در تاریخ 25/8/1394 شهید شد. پس از شهادت، دوستان محمدجواد عروسکی برای زینب آوردند و محمدجواد این‌گونه به آخرین قولش وفا کرد.

💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص شهید

💠 محمد جواد قربانی 💠

🌷 صلوات 🌷‌
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا