مردم یاری و مردم داری شهدا / بار سنگین انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی بر دوش قشر مستضعف است
مردم یاری و مردم داری شهدا
قشر مستضعف / مردم
«بار سنگین انشلاب اسلامی و جمهوری اسلامی بر دوش قشر مستضعف است
و همین گروه هستند که در جبهه و پشت جبهه فداکاری می کنند و نه طبقات بالا:
«شما باید توجهتان به این تودههاى مستضعفى که با زحمت خودشان و رنج خودشان الآن در جبهه ها مشغول فداکارى هستند
که خداوند تأییدشان کند و در پشت جبهه هم مشغول فداکارى هستند و مستضعفاند،
آن بالاها اینها را ضعیف مىشمارند و مىشمردند… برای اینها کار کنید.»
منبع : (صحیفه امام، ج 15، ص: 75)
🔴مردم داری شهید رجائی:👇
گفته بود دفتر کار نخستوزير مردمي بايد در ميان مردم باشد.
ساختمان قديم آموزش و پرورش در خيابان اکباتان انتخاب شد…
گفت هزينهها حداقل باشد، فقط تعمير.
حراست گفت: 👇
«شيشهها هم بايد ضد گلوله شوند.»
مسئول تعميرات، کف اتاق نخست وزير را هم موکت کرده بود…
وقتي صورت هزينهها را ديد عصباني شد.
ساعت 11 شب بود. از خستگي داشت ميافتاد پشت ميز…😇
🍀 گفت:
«من چه نخستوزيري هستم که بايد روي موکت با کفش راه بروم و مردم محروم در دورترين نقاط کشور چيزي نداشته باشند روي آن بخوابند؟!…
براي من بايد رنج مردم محسوس باشد»👌
🌸چند ساعت بعد از اینڪه زلزله بم رخ داد …
شهید حاج احمد ڪاظمی با من تماس گرفت و گفت می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای ڪمڪ رسانی بہ بم برویم …
از من خواست تا بہ سرلشڪر صفوی اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سرلشڪر صفوی بودم …
صبح موضوع را بہ سرلشڪر صفوی اطلاع دادم و ایشان هم بہ سرعت بہ بم رفت .
وقتی رسید دید شهید ڪاظمی یڪ سر برانڪاردی را گرفتہ و سر دیگرش در دست حاج قاسم است
و در حال جا بہ جا ڪردن مجروحین هستند .
🌸 در اربعین شهادت شهید ڪاظمی او را در خواب دیدم و احوالش را پرسیدم ؛
گفت خوبم و ادامه داد ڪه ماجرای بم را بہ خاطر داری ؟ ڪاری ڪه آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد … »
این حرف را شهید ڪاظمی ای زد ڪه در عرصہ نبرد هشت سالہ و در فتح خرمشهر و در عرصہ های نظامی اثرگذار بود ،
با این وجود حرفی از آن نمی زند و بہ خدمت جهادی اشاره می ڪند …
🌹برشی از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه – بہ نقل از سردار نصرالله فتحیان
✍️ نشربہ مناسبت: سالروزشهادت شهیدکاظمی و۱۰تن ازسرداران سپاه درسانحہ هوایی
✍️ وقتی شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد:👇
💥نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت… یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود…
🌷دردمندفقرا🌷
✨توی محل کارده ساعت کار می کرد.
اما هفت ساعت به عنوان ساعت کار میزد. می گفت فکر می کنم فلان کار شخصی هم انجام داده ام.
این جوری مقید بود توی حساب و کتاب بیت المال.
✨شب ها هم کالا و نذورات و هدایا رو بر میداشت با پرایدش می برد برای فقرا…
-خاطره ای از شهیدمجید شهریاری. منبع: کتاب شهید علم ، ص 75
🌷النگوها🌷
✨من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگو های طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:👇
✨ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛
آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی.
این کار یعنی فخر فروشی….
✨می گفت:در جامعه ما فقیر زیاد است؛
مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا… .
حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛
تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود.
عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند.
او گفت:
✨چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟
چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد.
از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.
✨بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم…
💥 راوی خانم زهرا بابایی
🌷مردم داری🌷
✨هر وقت بنزین میزد یک بطری هم پر می کرد و می گفت این هم برای هرکس که در راه مانده است.
اگر فردی را هم می دید چه با موتور و چه ماشین وبا هرتیپی که ، بنزین تمام کرده اگر خودش هم بنزین در بطری نداشت
می رفت از ماشین پایین و خودش بنزین را از ماشین می کشید و به او می داد.
این رفتار را تا قبل از شهادتش داشت حتی روز هایی که اوج شیمیایی شدنش بود…
💥برشی اززندگی شهید داوود کریمی
💢خانواده های مستحق
در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛
برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا و بگیر.
در جواب ابراهیم خیلی آهسته گفت: «شما کی میری تهران؟» گفتم:
«آخر هفته» بعد ابراهیم گفت: «سه تا آدرس را می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده!»
من هم این کارو انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند.
راوی سردارمحمدکوثری.
🌷مردم یاری سردار
رفته بود کویر.می خواست راه رفت و آمد قاچاقچیان رو ببنده،همون جا با مشکل آب مردم روستا آشنا شد.
قنات های روستا خشکیده بود و باید لایه روبی میشد.
علی آقا ماشینش رو فروخت.
رفت با پولش امکانات لازم رو خرید و قنات ها رو تعمیر کرد.مشکل حل شد و آب روستاها راه افتاد…
خاطره ای از زندگی سردار شهید علی معمار.
منبع:کتاب خدمت از ماست82،ص65
🌷ابوترابی یاور ضعفا
مرحوم حاج آقا ابوترابی همیشه افراد را توصیه می کردند به خدمت به مردم و می گفتند:
رمز هستی در خدمت به مردم است.
به حاج آقای ابوترابی خبر داده بودند یکی از بچه های آزاده (که وضعیت اقتصادی ضعیفی داشت) در یکی از روستاهای اطراف تهران دارد خانه می سازد حاجی رفت به آن روستا ، لباس کار پوشید و شروع کرد به کمک کردن تا زمانی که خانه تمام شود.
حقوق نمایندگی مجلسش را گذاشته بود برای حل مشکلات مردم.
هر کسی که مراجعه می کرد بخشی از حقوقش را به او می بخشید.
یک بار آخر ماه بود به یکی از بچه ها که پیشش کار می کرد گفت برو ببین توی حساب چقدر پول مانده است ،
آمد و گفت حاج آقا ۴۰ هزار تومان ، خندید و همان مبلغ را هم داد به او.
یکی از بچه های آزاده در روستاهای مازندران بیمار شده بود ، فرد تنگدستی بود.
حاج آقا خودش را رساند بیمارستان و رفت عیادتش. خانواده اش داشتند بال در می آوردند.
چندی وقت که آن آزاده به رحمت خدا رفت دوباره رفتند به دیدن خانواده ، کسی باور نمی کرد یک نماینده مجلس این همه راه بیاید برای دلداری آنها.
منبع : خبر گزاری – فارس
🌷ﺷﻔﺎ ی روح
«ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻢ.
ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ؛
ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ.
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺭﻧﺞ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺷﺮﯾﮏ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻢ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺣﻢ ﺷﻔﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛
ﭼﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺸﯽ…»
برشی اززندگی شهید چمران
🌷عاشق محرومین🌷
✨خونهمون شمال تهران بود،امامحمدعلی مطبِش رودر جنوبی ترین نقطۀ تهران بازکرد ،
تا در هوای محرومین تنفسکنه و همدمشون باشه.
ایشون متخصصجراحی بود ، اما به اندازۀ پزشک عمومی ویزیت میگرفت.
توی مطبش روی مقوا نوشته بود: حداکثر ویزیت 300 ریال!
اما شما نسبت به توانتون می تونین پرداخت کنین…
صبح تا شب خودش رو وقف مردم میکرد.
گاهی شبها تلفن رو قطع میکردم تااستراحت کنه،اما وقتی باخبر میشد بشدت گلایه میکرد و میگفت:
من قسمخوردم در خدمت مردم باشم ، و وقتِ قسم خوردن، ساعتی رو برای اینکار تعیین نکردم…
خاطرهای از زندگی دکتر شهید محمد علی فیاضبخش
📚منبع: سررسید یاران ناب
🌷کمک مخفیانه🌷
✨داود یه دفترچه داشت که توش نشانیِ خانوادههای شهدا و رزمندگان رو نوشته بود.
بهشون سرکشی میکردو مشکلات اونا رو مرتفع میساخت…
بعد از شهادتِ داود یکی از اهالی محل می گفت:
مدتها بود که میدیدم سرِ هر ماه، بستۀ پولی رو میاندازند توی حیاط خونهمون؛
بعد از سه چهارماه کنجکاوی کردن ، فهمیدم که این شهید داود حیدری هستش که مخفیانه به ما کمک میکنه …..
خاطرهایاز زندگی سردار شهید داود حیدری فرمانده دلاورگردان زهیر
📚منبع: کتاب با روایان نور ، ص140
🌷همیاری🌷
✨…هنگام گذشتن از خیابان سعدی، کارگرانی را دیدیم که در حال کندن کانال بودند.
در میان کارگران پیرمردی بود. پیرمرد آنگونه که باید، توانایی انجام کار را نداشت و بعداً معلوم شد که به ناچار برای گذراندن زندگی خود و خانوادهاش کارگری می کند.
عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر و رویش می چکید، لحظه ای ایستاد.
سپس نزد پیرمرد رفت و گفت:پدر جان! باید چند متر بکنی؟ پیرمرد با ناتوانی گفت:سه متر به گودی یک متر.
عباس بی درنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را به او بدهد و در گوشه ای استراحت کند.
عباس شروع کرد به کندن زمین. من که با دیدن این صحنه سخت تحت تأثیر قرار گرفته بودم،
بیلی را که روی زمین افتاده بود برداشتم و در خاک برداری به عباس کمک کردم.
پس از یک ساعت کار، مقداری را که پیرمرد می بایست حفر می کرد، کنده بودیم. از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم.
✨از آن روز به بعد، هر روز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را می دیدم که به یاری پیرمرد می رود.
این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت.
برشی اززندگی شهیدعباس بابایی
🌷یاور درماندگان🌷
✨عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود.
در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می رفت
و آنان را در برداشت محصولشان یاری می کرد.
✨زمستانها وقتی برف می بارید پارویی برمی داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.
به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم.
او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود،
پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم.
سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:
✨چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا می روی؟
او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:
✨پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.
با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.
راوی
میرزا کرم زمانی
🌷کمک به کودکان گرسنه سوری🌷
✨…یه روز فرمانده ى گروهان من رو مامور كرد تا ناهار رزمندگان رو از مقر بگيرم و بين بچه ها پخش كنم من غذا رو گرفتم و به بچه ها دادم.
✨من و يكى از دوستان غذاى خودمن رو به كودكان گرسنه ى سورى داديم.
(چون واقعا فقر و گرسنگى بيداد مي كرد.)و خودمون رفتيم از ايستگاه صلواتى كه فلافل ميداد فلافل بگيريم،من دوتا اضافه گرفتم.
فلافل رو توى جيب لباس نظامى ام گذاشتم.دوستم ازم سوال كرد چرا اضافه گرفتى؟؟
گفتم شايد يكى باشه كه گرسنه اش بشه!اگر هم كسى از بچه هاى خودمون گرسنه اش نبود ميديم به كودكاى گرسنه ى سورى رفتيم جلوى مقرمان ميثم رو ديدم.
ميثم به طرف من اومد و با لبخندى كه روى لبش داشت.ازم سوال كرد از غذا چيزى نمونده؟؟اضافه نگرفته بودى؟؟
گفتم چطور؟مگه بهت غذا ندادن؟؟
ميثم پسربخشنده و دل نازكى بود طاقت گرسنگى بچه هاى مظلوم رو نداشت.
گفت: چرا وقتى خواستم غذام رو بخورم.ديدم دو تا كودك سورى چشم دوختن به غذاى من و نتونستم غذام روبخورم ودادم به اونها.
منم اون دوتا فلافل رو كه اضافه گرفته بودم دادم ميثمو او يه لبخندى زد و گفت دستت درد نكنه خيلى گرسنه بودم.
برشی اززندگی شهیدمدافع حرم میثم نظری
🌼 خاطرهای از نحوهی کمکرسانی حضرت آیتالله خامنهای به سیلزدگان ایرانشهر
🎙 راوی: آقای علیاصغر پورمحمدی
تیر ماه ۱۳۵۷(قبل از انقلاب) بود که خبر آوردند ایرانشهر سیل آمده است.
بهسرعت به ایرانشهر رفتیم. سیل تقریباً ۸۰ درصد از خانهها را خراب کرده بود
و حضرت آقا یک پایگاهی در شهر دایر کرده بودند به نام کمک به سیلزدگان در مسجد آلرسول ایرانشهر. ما هم به آنها پیوستیم.
اولین کمکی که به مردم میکردیم، آرد بود که از یزد توسط آیتالله صدوقی و از رفسنجان فرستاده بودند.
قرار بود که آیتالله خامنهای با یک ماشین پژو ۴۰۴ بروند و به وضعیت سیلزدهها رسیدگی کنند.
🔸 در آن جمع فقط من و حضرت آقا گواهینامه داشتیم و به همین دلیل همراه ایشان رفتیم به خانههایی که سیل زده بود. یک راهنمای محلی هم داشتیم. در کَپرها به زبان بلوچی میپرسیدیم توی این خانه چند نفر زندگی میکنند؟
بر اساس میزان افراد، یک حواله کمک و آذوقه داده میشد که خود آیتالله خامنهای آن را امضا میکردند و تاریخ هم میزدند.
🔸️ خود آقا حین گفتوگو با اهل تسنن بلوچها در کَپرهایشان تأکید میکردند که ما روحانیون مبارز و از طرفداران آیتالله خمینی هستیم. پایگاه ما هم مسجد آلرسول است.
به دلیل اینکه اکثریت جمعیت ایرانشهر از اهل تسنن بودند، آقا تأکید داشتند که حتماً ما در مسجد آلرسول مستقر باشیم تا بحث شیعه و سنّی پیشنیاید.
🔸 در جریان کمکرسانی اگر ما یک بداخلاقی یا تندی میکردیم، ایشان میگفتند محبت کنید، ما مهمان اینها هستیم.
خودشان اینقدر به ایرانشهریها محبت میکردند که علمای سنّی ایرانشهر، مولویها، معلمین ایرانشهر دوستدار حضرت آقا شده بودند.
🔸️ چند روزی که از کمکرسانی به سیلزدگان ایرانشهر گذشت و با کمکهایی که از قم بیشتر توسط آیتاللهالعظمی گلپایگانی، از یزد توسط آیتالله صدوقی، از کرمان و از رفسنجان شده بود، آرد و روغن و چای به مقدار زیادی انبار شده بود. به همین علت با موافقت حضرت آقا، بنا شد به همهی فقرای ایرانشهر کمکرسانی شود.
🔸 شاید ده روز طول کشید که ما کل ایرانشهر را طبق آماری که وجود داشت، کمکرسانی کردیم.
حتی به برخی شهرهای دیگری که فقیر در آنجا زیاد بود، نیز کمک رسید.
دختری که تمام سرمایهاش را وقف سیلزدگان ایران کرد
دانش آموزی عراقی تمام سرمایه خود که در یک قلک کوچک فلزی قرار داشت را وقف سیل زدگانی کرد که از ابتدای سال نوی امسال زندگیهایشان نقش بر آب شد.
وی در نامهای به ایرانیان نوشته است:
من «نور الزهراء» از نجف اشرف، همه دارايی خودم را به كودكان سيلزده ایرانی هديه مىكنم.
این نوجوان عراقی پس از شکستن قلک خود، با نوشتن هشتگی، به ايران و اسلام درود فرستاد.
#حب_الحسین_یجمعنا