اگر سپاه، شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش نبودند…(قسمت هفتم)
عمه ام بعد از آن حادثه، دیگر مثل سابق نبود، مثل اینکه دیوانه شده بود …
مرتب با خودش یا با همسرش حرف می زد و گریه می کرد … شب ها از جایش بلند می شد و مثل شبگردها در راهروهای زندان راه می رفت … همه اش می گفت، چیزی که از دست رفت، دیگر برنمی گردد … تا اینکه یک شب رفت و دیگر برنگشت …
نمی دانم چطور شد و به کجا رفت، هرچه بود، آنکه هرچه گشتیم، او را پیدا نکردیم، برای مسئولان زندان هم گم شدن او اهمیتی نداشت … زنان مسن زندان به من گفتند که آخرین شب شنیده بودند که درب زندان باز شده و کسی از آن بیرون رفته، اما ندیده بودند که او چه کسی بوده و بعد از آن درب های زندان قفل شده بود.
با طلوع آفتاب ابو عایشه وارد سلول ها شد و به ما دستور داد، لباس هایی را که با خود آورده بود، تن کنیم … پوشیدن لباس ها که به پایان رسید، گردن هریک از ما پلاکی که شماره ای داشت، انداخته و تک تک عکس گرفتند.
داخل آن لباس ها احساس خفگی می کردم، اما برای اولین بار می توانستم، بدون مزاحمت و بدون اینکه مرا ببینند، به مردان داعش خوب نگاه کنم … کولی از ترس اینکه مرا گم کند، دستم را محکم گرفته بود، می گفت، لباس همه زنان یک شکل است و می ترسد، با رها کردن دستم دیگر نتواند، مرا پیدا کند.
دو تا مینی بوس منتظر بودند تا ما را به شهر موصل انتقال دهند …
من و دو خواهرم آخرین افرادی بودیم که سوار ماشین شدیم و انتهای آن کنار شیشه جایی برای خود دست و پا کردیم … ماشین ها به راه افتادند و من همچنان به زندان نگاه می کردم و چشم می گرداندم، شاید عمه ام را ببینم …
بلاخره او را دیدم، پشت پنجره یکی از اتاق های زندان او را دیدم … فریاد زدم، راننده توقف کند، اما فریادم در صدای گریه ها و ضجه های زنان و دختران گم شد و به گوش نرسید.
یک آن احساس کردم، روح شیرین در وجودم حلول کرده، کولی و نعام را به کناری زدم و به طرف راننده رفتم … به زبان کُردی فریاد زدم، ماشین را متوقف کند … یکی از نگهبانان اعتنایی به آنچه می گفتم، مرا به عقب ماشین پرت کرد و از من خواست ساکت شوم.
اما جای سکوت و آرامش نبود، برای همین یک بار دیگر از جایم بلند شدم، این بار نقابم را کنار زدم و خودم را به راننده رساندم و مجددا فریاد زدم که ماشین را نگه دارد و قبل از اینکه آن نگهبان بار دیگر به من حمله ور شود، من به او حمله ور شدم و شروع به زدن او کردم …
تنها چیزی که به یاد دارم، این بود که نگهبان دیگر به کمک دیگری آمد و با قنداق تفنگ چنان به پشت سرم زد که بیهوش روی زمین افتادم.
****************
حاج خلیل به راز دل مراد پی برده بود، لذا از وی خواست، برایش تعریف کند … مراد می دانست، حاج خلیل فرد عادی نیست که هر پاسخی او را قانع کند … درحالی که سرش توی پرونده ها بود و محتوای آنها را زیر و رو می کرد، گفت:
– چون تا حالا کسی را غیر از اون دوست نداشتم
حاج خلیل گفت:
– اگه اونو پیدا نکنی چی
مراد پاسخی نداد، نگاهش را به حاج خلیل دوخت و قطره اشکی که از گوشه چشمش درحال روان شدن بود، را پا پشت دستش پاک کرد و لبخند تلخی زد.
حاج خلیل تکانی به خود داد و از جایش بلند شد، به اتاق دیگری رفت و دفتری آبی رنگ با خود آورد … آن را به طرف مراد گرفت و گفت:
– نگاهی به دفتر بنداز … من همیشه پیام آور مرگ نیستم
مراد دفتر را سریع از دست حاج خلیل گرفت و شروع به ورق زدن آن کرد … از تعجب دهانش باز مانده بود، فکر می کرد، حاج خلیل او را دست انداخته، چون داخل دفتر نام انواع و اقسام پرندگان و حیوانات نوشته شده بود، با تعجب نگاهی به حاج خلیل کرد و پرسید:
– این چیست حاجی
– این نام حیوانات و پرندگانی است که آزاد کرده ام … این یکی از تفریحات من است … هر وقت دلتنگی و افسردگی به سراغم می آید، به بازار خرید و فروش پرندگان و حیوانات می روم و پرنده یا حیوانی را می خرم و نامش را در اینجا می نویسم
بعد ادامه داد:
– حالا هم می تونیم، برای پیدا کردن دختری که دنبالش هستی به بازار برده فروش ها بریم، شاید اونو پیدا کردی و خریدی … حتی اگه هم پیداش نکردی، هر دختر ایزدی که بخری و آزاد کنی، مثل این هست که یک فیروزه را آزاد کردی و نجات دادی
مراد از این ایده بسیار خوشش آمد، لذا رو به حاج خلیل کرد و گفت:
– از کار توی مرغداری سرمایه خوبی جمع کردم، می تونم از اون استفاده کنم
حاج خلیل هم گفت:
– ۵۰ – ۵۰ منم شریک
***************
مراد خانه کوچکی در شهر موصل اجاره کرد و از عمویش وضاح و زندگی با او در خانه اش جدا شد و با حاج خلیل جستجوی فیروزه را آغاز کردند …
بعد از دو هفته تحقیق و تفحص «ابو صقر»، سرکرده نظامی داعش در ولایت نینوی به آنها سرنخ هایی که دنبالش بودند، را به آنها داد و گفت که مرکز تجمع اسرای ایزدی، یکی از مدارس بزرگ شهر تلعفر است و از آنجا زنان و دختران ایزدی بین مناطق دیگر پخش و تقسیم می شوند.
***************
همه ما را در منطقه «الطیران» موصل گرد آوردند … شب اولی بود که آنجا بودیم ..
. برای اولین بار خواب مراد را دیدم، در خواب به من انگشتر طلایی با نگینی گران قیمت هدیه داد … در خواب به من گفت که خودش آن را ساخته و این انگشتر مرا از نگرانی و غم و غصه نجات می دهد.
صبح متوجه شدیم، همان دیشب پس از ساعت خاموشی ۹ نفر از زنان مسنی که همراه ما بودند را به مکانی نامعلوم منتقل کرده اند … درحال خوردن صبحانه بودیم که تکه ای نان و خرما و آب بود، یکباره مردان مسلح مثل گله حیوانات وحشی وارد سالن شدند و میان ما شروع به گشتن کردند.
تمام کودکان زیر ۵ سال را از ما جدا کردند و با خود بردند، صدای شیون و گریه بود که به هوا برمی خاست … بعد از ظهر بچه ها را نزد ما باز گرداندند … دو مسلح آنها را همراهی می کرد … به تن بچه ها لباس های ابی رنگ افغانی کرده و به دست هریک قرانی داده بودند …
یکی از آن دو مرد گفت که آنها فرزندان خلافت هستند و چند روز بعد آموزش نظامی و عقیدتی آنها آغاز خواهد شد تا به خدمت خلافت اسلامی در آیند … بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد:
نترسید از اونا استفاده دیگه ای نمی کنیم
مادران بچه ها به هم نگاه می کردند و با نگاه خود گویی می پرسیدند، منظور از استفاده دیگه چی هست.
*************
جمعه بود و سومین روزی بود که در منطقه «الطیران» موصل بودیم … قرار بود، روز شنبه ما را برای فروش در بازارهای برده فروشان تقسیم کنند … ساعت خاموشی فرا رسید و همه از ترس اینکه فردا چه به سرمان خواهد آمد، سعی کردیم، چشم برهم گذاشته و بخوابیم.
نیمه شب صدای انفجاری قوی منطقه را به لرزه در آورد … شیشه های خورد شده روی سرمان ریخته بودند و دود همه جا را فرا گرفته بود … با وحشت بلند شدم و در جایم نشستم … گیج و مبهوت اطرافم را نگاه می کردم … نعام را بغل کردم، صدایی از او به گوشم نرسید، خوشحال شدم که در خواب است و هنوز متوجه آنچه رخ داده نشده است.
رو به کولی کردم و حالش را پرسیدم … سوزشی در پایم و پهلوی راستم حس می کردم، خون از آنها جاری بود، مثل اینکه زخمی شده بودم … چراغ ها روشن شدند، خوشحال شدم، برگشتم تا از وضعیت خواهرانم مطلع شوم …
وحشت زده شدم … نعام بی حرکت سرش پایین افتاده بود و از گردنش به خاطر زخم بزرگی که برداشته بود، همین طور خون می آمد … به جز خواهرم پنج نفر دیگر نیز طی آن انفجار کشته شدند.
**************
۵ روز بعد ما را برای انتقال به بازار برده فروش ها آماده کردند … قرار شد، کولی را به عنوان اینکه دختر من است، با هم برای فروش عرضه کنند … روز موعود فرا رسید و پس از آنکه به دست و پایمان زنجیر زدند، راهی بازار برده فروشان کردند.
صدای آن پیرمرد داعشی را می شنیدم که می گفت:
– شماره یک … اسمش دالین است … ۳۵ سال دارد … قیمت را با ۳۰۰ دلار شروع می کنیم …
بعد ادامه داد:
– شماره دو … اسمش لمیاء است … ۱۷ سال دارد … بسیار زرنگ و فرز است … قیمت را با ۳ هزار دلار شروع می کنیم …
آن مرد همین طور شماره ها را می خواند و نام ها را اعلام می کرد تا اینکه به شماره شش رسید:
اسمش فیروزه است … ۲۰ سال دارد … بسیار زیباست … قیمت را با ۱۲۰۰ دلار شروع می کنیم
*************
به یک داعشی به نام «ابو دجانه» فروخته شدم که مسئول «حسبه» یا همان پلیس دینی داعش در موصل بود … وضعیت برای من چندان تفاوت نکرده بود، در واقع از زندانی منتقل شدن به زندان دیگر بود، به خصوص که همسر ابو دجانه زن بسیار سختگیر و بد اخلاقی بود.
از اینکه شوهرش ما را خریداری کرده بود، بسیار خشمگین و عصبانی بود … جای ما گوشه ای از انباری مملو از اسباب و اثاثیه بود و وظیفه ام انجام تمام کارهای خانه بود و هر خطا و کوتاهی را با تنبیه بدنی مجازات می کرد …
وقتی هم دستش به جایی بند نبود، باید به سوالات عجیب و غریبش درباره مردان پاسخ می دادم.
غروب ها که زمان آمدن ابو دجانه به خانه بود، عصبانیت و سختگیری های حلیمه به اوج می رسید … هر چیزی را دستش می رسید، به طرفم پرت می کرد و هدف اصلی اش صورتم بود …
برخی مواقع صدای داد و بی دادهایش ابو دجانه را به ستوه می آورد و مجبور به دخالت بین ما می شد تا به فریادهای زنش پایان دهد، اما حلیمه آن را حمل بر دفاع از من می کرد و شروع به سرزنش ابو دجانه می کرد که به جای دفاع از او از یک ایزدی شیطان دفاع می کند.
چند روز که از آمدن امان به آن خانه گذشت، متوجه اختلاف شدید ابو دجانه با همسرش شدیم، شبی نبود که با هم دعوا نداشته باشند … دعوا برسر بچه بود و ما می شنیدیم که ابو دجانه می گفت، این حق اوست که زنی بگیرد که برایش فرزند بیاورد.
آن شب هم مثل هر شب صدای دعوای ابو دجانه و حلیمه شنیده می شد، اما دعوای آن شب مثل شب های دیگر نبود … با صدای دعوا، صدای شکسته شدن وسایل و ظروف نیز شنیده می شد.
فردا صبح ابو دجانه وارد انباری شد که به ما برای زندگی داده شده بود و با فریاد از من و خواهرم خواست، پوشش کامل را به تن کنیم و آماده رفتن به جای دیگر شویم.
*************
ابو دجانه من و خواهرم را به مرد خارجی تنومندی سپرد که «ابو القعقاع» نام داشت … روی پیشانی اش اثر زخم عمیقی دیده می شد و موهای بورش تا شانه هایش می رسید … شنیدم که به ابو دجانه می گفت:
مثل عکسی هست که نشونم دادی
اره و با خواهرش، اونو نصف قیمت بهت هدیه می دم
ابو القعقاع زنی همچون پنجه آفتاب داشت که به اندازه زیبایی بی نقص اش، از زیبایی درون نیز بهره می برد … بسیار مهربان بود … به محض رسیدن ما به خانه اش لباس های مناسبی در اختیار ما گذاشت و اتاق کوچک اما بسیار تمیزی که در آن دو تخت جای داده شده بود، را به ما اختصاص داد.
او یک کنیز به نام «فریال» داشت که در کارهای خانه به او کمک می کرد، غروب آن روز پس از خواندن نماز مغرب، ناخواسته حرف هایی که بین فریال و زن ابو القعقاع رد و بدل می شد، را شنیدم.
فریال می گفت:
خانوم چطور می تونین با این خواسته ابو القعقاع موافقت کنین، اونم شما که هیچ چیز کم ندارین
زنان و دختران ایزدی در چنگال داعش
بردگی دختر ۱۰ ساله ایزدی؛
تجاوزهای دستهجمعی تا خوردن فضولات حیوانی
“مروه خدر تنها ۱۰ سال سن داشت که مزدوران داعش به روستای محل زندگی او در منطقه سنجار (شنگال) در شمال عراق وارد شدند و به زور اسلحه تمام ساکنین روستا را دور هم جمع کردند.
مردان را زنده زنده در قبرهای دسته جمعی دفن کردند و زنان و کودکان را به شهر مجاور در شمال کشور بردند، جایی که بر اساس سن آن ها را از هم جدا کردند. باارزش ترین این اسیران که توسط فرماندهان ارشد داعش تصاحب می شدند دختران و زنانی بودند که بین ۱۰ تا ۲۰ سال سن داشتند.
مروه خدر از اقلیت دینی ایزدی کردستان عراق نیز در میان این گروه نگون بخت بود که در سال ۲۰۱۴ که داعش محل زندگی آن ها را به تصرف خود درآورد تازه ۱۰ ساله شده بود.
در روزهای گذشته، خاله اش مهدیه، که به تازگی توانسته از روستای باغوز، آخرین پناهگاه نیروهای خلافت اسلامی داعش، فرار کرده و خود را به نیروهای دموکراتیک سوریه رسانده گفته است که آخرین بار که خواهر زاده خود را دیده، دخترک همراه با گروهی دیگر از دختران ایزدی در بازاری در شهر هاردان بوده و بعدها به شهر رقه، پایتخت خلافت، منتقل شده است.
ماه ها بعد، یکی از دوستان مهدیه به او می گوید که وی بار دیگر مروه را دیده که باردار بوده است. داستان مروه خدر یکی دیگر از نشانه هایی است که اوج بربریت و وحشیگری در تفکرات داعشی را نشان می دهد.
اکنون معلوم نیست که مروه کجاست و چه بر سر او آمده است. زیاد اودال، معلم سابقی که خانه خود را در اختیار ایزدی های فرار کرده از دست داعش قرار می دهد می گوید: «دختران زیادی مثل او هستند. باردار بودن او به تنهایی دردناک و وحشتناک نیست زیرا دخترانی هستند که قبل از باردار شدن توسط ۱۰۰ مرد مورد تجاوز قرار می گیرند»
مهدیه، ۲۹ ساله، که همراه با دو دختر ۸ و ۱۰ ساله اش از باغوز فرار کرده، تنها یکی از حدود ۶٫۵۰۰ زن ایزدی است که توسط نیروهای داعش ربوده شده و وادار به دست کشیدن از دین باستانی خود شدند. هنوز هیچ خبری از نیمی از این زنان در دست نیست.
مهدیه داستان های هولناکی از مدت طولانی اسارت خود در دست داعش تعریف می کند، از این که بارها فروخته شده، مورد تجاوز قرار گرفته، تن به ازدواج های اجباری متعدد داده، توسط مردان مسن تهدید شده که دختران خردسالش مورد تجاوز قرار گرفته و توسط عروس های داعشی با کابل کتک زده شده است.
یکی دیگر از بچه های او در اثر بمباران ها کشته شده است. او درباره آنچه که در دولت خلافت اسلامی بر سرش آمده جمله ای می گوید که دل انسان را بدرد می آورد: «نمی دانم چند بار فروخته شدم».
مهدیه در ادامه چنین می گوید: «یکی از آن ها فقط سه روز مرا داشت و بعد از آن دوباره مرا فروخت. همچنین آن ها دو ماه مرا زیر زمین زندانی کردند. آنقدر تاریک بود که نمی توانستم بگویم شب است یا روز… دختران ایزدی که به تازگی از دست داعش فرار کرده و خود را به نیروهای دموکراتیک سوریه در نزدیکی روستای باغوز رسانده اند
در میان مردانی که در زمینه تجارت دختران و زنان ایزدی فعال بوده و مهدیه در دوران ۴ سال و نیم اسارت کابوس وارش با او روبرو شده بود از یک مرد سفید پوست غربی سخن می گوید که پس از سال های زندانی بودن به داعش پیوسته بود.
او ۱۰ روز مهدیه را در اسارت و مالکیت خود داشت. مهدیه در مورد این مرد می گوید: «او دختران را می خرید، آن ها را حمام می داد، لباس های تمیز و زیبا به تن آن ها کرده و آن ها را می فروخت». یکی دیگر از جنگجویان داعش او را برای تمیز کردن خانه و پختن غذا خرید اما بعد از ۴ ماه اعلام کرد که می خواهد با برده ایزدی خود ازدواج کند: «او به من گفت که اگر از دستور او اطاعت نکنم با دختر ۸ ساله ام ازدواج می کند یا او را با مرد دیگری می فروشد».
اوایل ماه فوریه کنونی بود که مهدیه در نهایت توانست از آخرین پناهگاه نیروهای داعش در باغوز و آخرین شوهرش که یک مرد ازبک بود، پس از ماه ها گرسنگی فرار کند. وی در این مدت چنان گرسنگی کشیده بود که در نهایت برای زنده ماندن به خوردن چوب و حتی فضولات حیوانات روی آورده بود: «هیچ وقت فکر نمی کردم زنده بمانم».
اولین باری که مهدیه دست به فرار زد دخترانش آنچنان در طول اسارت در دستان نیروهای داعش شستشوی مغزی داده شده بودند که از همراهی با او سر باز زدند، زیرا نیروهای کُرد که در تلاش برای آزاد کردن آن ها بودن را بی دین می دانستند: «در نهایت مجبور شدم به آن ها بگویم که برای پیدا کردن غذا می رویم…
آن ها اکنون در یک روستا در شمال سوریه در حال بازی با یک دختر ایزدی دیگر به نام هدیه که به تازگی آزاد شده و هنوز عبا و روبندش را به سر دارد بازی می کنند. این دختر نیز نمی دانست چند سال سن دارد اما ۹ ساله به نظر می رسید و تنها یک سال دیگر جنگجویان داعشی می توانستند او را به عقد خود دربیاورند. هدیه می گوید که وی در ۵ سال اخیر مجبور بوده خانه های خانواده های داعشی را تمیز کند و به طور مرتب از آن ها کتک می خورده است.
او زخمی قدیمی که روی گونه اش است و زخم های عفونت کرده تازه ای که پشت سرش دارد را نشان می دهد. دخترک در ادامه چنین می گوید: «من مجبور بودم هر کاری برای این زنان انجام دهم….
او همچنین می گوید که در طی این مدت داعشی ها او را با نام اسلامی «امه الله» به معنای مادر خداوند صدا می زده اند و همراه او ۱۵ دختر ایزدی دیگر نیز در همان منطقه نگه داشته می شدند.
هدیه می گوید: «تمام این زنان و حتی بچه هایشان نیز ما را کتک می زدند».
او اکنون برای اولین بار در دو سال اخیر با مادرش حرف زده است، مادری که او نیز دو سال پیش توانسته بود از دست نیروهای داعش فرار کند.
هدیه می گوید: «او گریه می کرد و من هم گریه می کردم، دلم برایش خیلی تنگ شده بود». هنوز هیچ خبری در مورد سرنوشت هزاران زن و دختر ایزدی که در سال ۲۰۱۴ توسط جنگجویان داعش ربوده شده اند وجود ندارد اما بسیاری از آن ها پس از تجاوز کشته شده و بسیاری دیگر نیز دست به خودکشی زده و یا در اثر بمباران ها و بیماری جان خود را از دست داده اند.”
– میگی چیکار کنم فریال، این خواسته اونه … دین ما هم چنین اجازه ای رو به مردها داده
شب که شد، با فریال تنها شدم … او سر صحبت را باز کرد و گفت که ابو القعقاع چه قصدی دارد و قرار است، یکی از ما دو نفر را به عقد خود درآورد … خشم سرتاسر وجودم را پر کرده بود، با عصبانیت گفتم:
– نمی زارم، دستش به تار موهام برسه، حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه
– فکر می کنی … اون ادم خیلی بی رحمیه و کمترین مجازاتش شلاق هست
– چطوره فرار کنیم … بیا با هم از اینجا فرار کنیم
پیشنهادم، فریال را به فکر فرو برد … بعد از چند دقیقه گفت:
– اتفاقا قراره دو روز دیگه ابو القعقاع به ماموریت ده روزه بره … اگه روی این پیشنهاد مصمم هستی، اون موقع بهترین فرصت هست
************
فردای آن روز زن ابو القعقاع از من خواست، به حمام رفته، لباس های نو به تن کنم … متوجه شدم، من طعمه ابو القعقاع هستم … فانوسی به دستم داد و راه حمامش را به من نشان داد.
احساس می کردم، روح شیرین دوباره در وجودم، رسوخ کرده است … مرتب به خودم نهیب می زدم، بین زندگی خفت بار و شرافتم یکی را انتخاب کنم … وارد حمام شدم، مخزن نفت فانوس را باز کردم و آن را روی سر تا پایم ریختم …
قبل از اینکه شعله فانوس را به خود نزدیک کنم، درب حمام را از پشت محکم بستم … نفس عمیقی کشیدم و شعله فانوس را به خود نزدیک کردم، خیلی زود آتش سر تا پایم را فرا گرفت، از بیرون می سوختم، اما درونم سرد بود.
زمانی متوجه خود سوزی من شدند که کار از کار گذشته بود و از فیروزه آن دختر زیبای پیاز فروش ایزدی، اثری نمانده بود…
پایان
منبع: کتاب «بازمانده های فیروزه»
کتاب بازمانده های فیروزه به نوشته نوزت شمدین
نوزت شمدین نویسنده عراقی در سال ۱۹۷۳ میلادی در شهر موصل به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در رشته حقوق ۸ سال به وکالت مشغول بود.
اما پس از آن به شغل روزنامه نگاری روی آورد.در روزنامه های مختلف عراقی از جمله «وادی الرافدین» و «مستقبل العراق» و پیش از مهاجرت از عراق در سال ۲۰۱۴ میلادی در «المدی» مشغول به کار شد و سپس به همراه خانواده اش به نروژ مهاجرت کرد.
در آنجا نیز در روزنامه های مختلفی که به زبان عربی منتشر می شد، شروع به کار کرد و کتاب” شظایا فیروز” “بازمانده های فیروزه” سومین کتاب داستان وی درباره تصرف شهر موصل و مناطق اطراف آن به دست گروه تروریستی تکفیری «داعش» شمرده می شود که در آن به نقل آنچه در زمان اسارت بر سر دختران “ایزدی” آمده می پردازد.
اگر سپاه و شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش نبودند…
اگر سپاه و… نبود، امروز باید برای سفر به اهواز، به ایلام، به کرمانشاه، به سنندج و ارومیه، در صف طولانی مقابل در سفارتخانه های ایالتهای جدید ساعتها برای دریافت «ویزا» گردن کج می کردیم و معطل میشدیم!
اگر سپاه و… نبود، هواپیماها ربوده می شدند و در تلآویو و پاریس و بغداد و ریاض و واشنگتن بر زمین مینشستند!
اگر سپاه و… نبود، خیلی زودتر از اینها در «دشتمغان» و در جنوب رود ارس، حکومت دوم صهیونیست یا همان «تلآویو ثانی» تشکیل شده بود!
اگر سپاه و… نبود، «عبدالمالک ریگی» هایِ معدوم، الان به جای جهنم، در خیابان «پاستور» دفتر نمایندگیِ «جندالشیطان» را افتتاح می کردند!
اگر سپاه و… نبود، تانکها و نفربرهایِ مسعود رجوی که فقط یک روز تا تهران و رژه نظامیاش فاصله داشتند، الان به عنوان سمبل فتح پایتخت، وسط میدان شهدا تبدیل به تندیس مسعود و مریم و یادمان منافقین شده بود!
اگر سپاه و… نبود، کودتای نافرجام ۸۸، به حمام خون مبدل می شد و جوخههای ترور و ۳۰ تیرماه، ۶۰ بار دیگر و این بار عظیم تر تکرار می شود!
اگر سپاه و… نبود، جنگیدن به روش بنی صدر با الهام از «اشکانیان» که زمین بدهیم و زمان بگیریم، هنوز در کف خیابان های تهران، با دیکتاتور دیوانه حزب بعث«صدام» دست به گریبان بودیم، از بس زمین داده و زمان خریده بودیم کل مملکت به فنا رفته بود!
اگر سپاه و… نبود، امروز نام بسیاری از «آقازادهها»، بویژه آقازاده های ساکن درجمهوریلیبرال – دموکراتیکِ تهران شمالی، جاسم و عبود و ابوبکر الطهرانی و اسم… بود!
التماس دعا: ارادتمند ناصر کاوه