شهدای دفاع مقدسشهدای شاخص

شهید مهدی باکری یکی از مفاخر تایخ استان آذربایجان

خدایا مرا پاکیزه بپذیر

سرلشکر پاسدار شهید مهدی باکری از فرماندهان سپاه و از شهدای شاخصی بود که در دوران دفاع مقدس در بیست و پنجم بهمن۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزایر مجنون جاویدالاثر شد. شهید مهدی باکری از سرداران هشت سال دفاع مقدس و الگویی بی نظیر برای جوانان نسل های مختلف به شمار می رود؛ جمله معروف “خدایا مرا پاکیزه بپذیر” این شهید والامقام همواره سرلوحه زندگی رهروان صدیق راه شهادت به شمار می رود.

نام: مهدی باکری

شهید مهدی باکری یکی از مفاخر تایخ استان آذربایجان و یکی از قهرمانان ملی این مرز و بوم است.

فرزند: فیض الله

ولادت 1333/02/12، میاندوآب

در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «میاندوآب» عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در ارومیه آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «علی» به دست مأمورین ساواک به فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.

او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در تبریز گسترش داد و پس از مدتی برادرش حمید را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان امام را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.

مدتی نیز در دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه وی  را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه به عنوان معاونت تیپ نجف اشرف به مقابله با دشمن پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون بیت‌المقدس ، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی ، والفجر یک تا چهار و… در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از میهن اسلامی دفاع نمود.

او مدتی قبل از عملیات بدر به خدمت رهبر و محبوبش امام خمینی (ره) رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین شهادت را بنوشد. چند روز بعد دعای پیر جماران در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله فرماندهی لشگر عاشورا را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند.

خاطرات گفته نشده از سردار شهید مهدی باکری

* یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: (امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند). به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!)

* شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا، بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبار‌های لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امر ا… با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمی‌شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن‌ها را تماشا می‌کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده‌ای و ما را نگاه می‌کنی بیا کمک کن بار‌ها را خالی کنیم یادت باشد آمده‌ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد: «بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی‌های ظهر بود که حاج امرا… متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت: «حاج امر ا… من یک بسیجی ام.»

* دوستان شهید مهدی باکری – فرمانده شجاع لشکر ۳۱ عاشورا – می‌گویند:آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می‌شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می‌گفتند: «آن آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد» او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت. همسرش می‌گوید «مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید.

* زمانی که شهید مهندس مهدی باکری، فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده است. مهدی گروه‌های امدادی را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت. در کنار خانه‌ای، پیرزنی به شیون نشسته بود، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاق‌ها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می‌کرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بدهد، مادر، خیر ببینی، نمی‌دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست،‌ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت»..؛ و مهدی فقط لبخند می‌زد.

* شهید مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا برای نیرو‌های بسیجی احترام زیادی قائل می‌شد. به دلیل اینکه بیش از حد ساده و متواضع بود، اکثر بسیجیان لشکر او را نمی‌شناختند. یک بار در عملیات والفجر یک دستور داده بود که هیچکس وارد قرارگاه لشکر نشود، دژبان قرارگاه که یک بسیجی بود و آقا مهدی را با آن وضع ساده نمی‌شناخت، از ورود او به قرارگاه جلوگیری کرده بود. آقا مهدی نه تنها از کار آن بسیجی ناراحت نشد که او را تشویق کرد.

* همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا می‌گوید: «شبی فرماندهان قرارگاه در خانه ما جلسه داشتند، ما نان نداشتیم، صبح همان روز به مهدی گفته بودم که برای عصر نان بخرد. ولی وقتی که آمد فراموش کرده بود. دیروقت هم بود ناچار تلفن زد از لشکر نان آوردند، اما ایشان فقط پنج قرص نان برداشتند و بقیه را برگرداندند. بعد به من گفتند: این نان‌ها را برای رزمندگان فرستاده اند، شما از این نان نخورید.»

* یکی از همرزمان شهید عالی مقام، مهندس مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا می‌گوید: «آقا مهدی دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها را روزه می‌گرفت، یکروز در جبهه حاج عمران، ناهار قرارگاه مرغ بود، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و و خسته از خط برگشته بود، به سر سفره آمد و تا چشمش به غذا افتاد، گفت آیا بسیجی‌ها هم الآن مرغ می‌خورند؟ و وقتی با سکوت همرزمان خود مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد.»

* همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا تعریف می‌کند: «روزی در حالی که آقا مهدی، از خانه بیرون می‌رفت به او گفتم: چیز‌هایی را که لازم داریم بخر، گفت: بنویس، خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم، با شتاب و هراس گفت: مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم.»

* همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا می‌گوید: «هنگامی که برادر ایشان حمید به شهادت رسید، مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بی هیچ ابراز اندوه و غمی، با خانواده اش تماس گرفت و گفت: «شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است.» او به این قصد که وصیت حمید باز کردن راه کربلاست، در جبهه ماند و برای تشییع جنازه حمید نیامد.

* وقتی در عملیات خیبر شهید حمید باکری از طرف برادرش شهید مهدی باکری به عنوان فرمانده عملیات روانه جزایر مجنون شد. پس از رشادت‌های بسیار و تصرف خط، بر اثر ترکش خمپاره‌ای به شهادت رسید، هیچکس نمی‌دانست که چگونه این خبر را به آقا مهدی برساند، وقتی ایشان بر بچه‌ها وارد شدند دیدند که همه زانوی غم در بغل گرفته اند، گفتند: «می‌دانم، حمید شهید شده» و بعد قاطع و محکم ادامه دادند: «وقت را نمی‌شود تلف کرد همه ما مسئولیم و باید به فکر فرمانده جدید خط باشیم، بی سیم را بیاورید…» آن روز آقا مهدی، طی تماسی با خط، برادر شهید «مرتضی یاغچیان» را به عنوان فرمانده خط معرفی کرد. وقتی این شهید عزیز از ایشان اجازه خواستند که بروند و جنازه حمید را بیاورند، آقا مهدی گفت: «جز یک نفر را نمی‌توانیم بیاوریم» و مهدی گفت: «هیچ فرقی بین حمید و دیگر شهیدان نیست، اگر دیگران را نمی‌شود انتقال داد، پس حمید هم پیش دیگران بماند، اینطور بهتر است…» و این در حالی بود که آقا مهدی، حمید را بزرگ کرده بود و هیچکس به اندازه آقا مهدی، حمید را دوست نداشت.

* من از سپاه تبریز مأموریت ۴۵ روزه به جبهه رفته بودم. اما یک سال و نیم بود که در منطقه بودم. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم. قبل از عملیات بدر به فرمانده گردان بنی هاشم گفتم که تسویه حساب می‌خواهم. گفت: من نمی‌دانم، اگر می‌خواهی برو پیش آقا مهدی. گفتم با آقا مهدی کاری ندارم. فرمانده گردان تو هستی. خلاصه زیر بار نرفت. رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم. آقا مهدی با آن وقار همیشگی اش گفت: «چشم، الآن یک تسویه برای شما می‌نویسم و یکی هم برای خودم. جبهه را هم به هرکه می‌خواهی بسپاریم و می‌رویم.» سر به زیر انداختم و از گفته ام شرمنده شدم. مقداری از وضعیت جنگ و جبهه را برایم تشریح کرد. از مشکلات پشت جبهه برایم گفت. حرفهایش دلم را نرم کرد. برگشتم گردان و دیگر هیچوقت به تسویه حساب فکر نکردم.

* باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان‌ها و کوچه‌ها سرازیر شده بود. مهدی پشت میز نشست. پرونده‌ای را که مطالعه می‌کرد بست. در اتاق زده شد و نور الله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: چه شده نور الله؟ نور الله پیشانی اش را پانسمان کرده بود. با هول و ولا گفت: سیل آمده آقا مهدی… سیل!مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت. چند دقیقه بعد گروه‌های امداد به سرپرستی مهدی به سوی محله مستضعف نشینی که گرفتار سیل شده بود راهی شدند. تمامی محله را آب پوشانده بود. حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مردم هراسان و باشتاب به کمک مردمی که خانه هایشان گرفتار سیل شده بود می‌آمدند. آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود. سقف بعضی خانه‌ها هوار شده بود روی سرشان و تیرک‌های چوبی شان بیرون زده بود. گل و لای و فشار شدید آب گروه‌های امدادی را اذیت می‌کرد. مهدی پرجنب و جوش به این طرف وآنطرف حرکت می‌کرد وبه امدادگر‌ها دستور می‌داد. چند رشته طناب از اینطرف خیابان به آنطرف کشیده شد. مهدی و چند نفر دیگر در حالی که فشار آب می‌خواست آن‌ها را ببرد طناب را گرفتند و خود را به سختی به آنطرف خیابان رساندند. چند زن و کودک روی بامی رفته بودند و هوار می‌کشیدند. نیرو‌های امدادی با سعی و تقلا به کمک سیل زدگانی که وسایل ناچیزشان را از زیر گل و لای بیرون می‌کشیدند شتافتند. مهدی به خانه‌ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می‌کشید. مهدی در را هل داد. آب تا بالای زانوانش رسیده بود. پیرزن به سر و صورت می‌زد. مهدی گفت: چه شده مادر جان؟ کسی زیر آوار مانده؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت: قربانت بروم پسرم … خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن! چند نفر به کمک مهدی آمدند. آن‌ها وسایل خانه را با زحمت بیرون می‌کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می‌گذاشتند. پیرزن گفت: جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده. با بدبختی جمعش کرده ام. مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت: یا الله زود جلوی در سد درست کنید! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند. راه آب بسته شد. مهدی به کوچه دوید. وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار می‌کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می‌شد. مهدی غرق گل و لای شده بود. پیرزن گفت: خیر ببینی پسرم… یکی مثل تو کمکم می‌کند آنوقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد… مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد. اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می‌گذارم. چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد. مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می‌کرد. گروه‌های امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده‌ها تقسیم می‌کردند. مهدی رو به پیرزن گفت: خب مادر جان با من امری ندارید؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی. برو پسرم دست علی به همراهت. خدا از تو راضی باشد. خدا بگویم این شهردار را چه کند. کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت. مهدی از خانه بیرون رفت. پیرزن همچنان او را دعا می‌کرد و شهردار را نفرین!

 

وصیت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد (ص) یا علی (ع) یا فاطمه زهرا (س) یا حسن (ع) یا حسین (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا جعفر (ع) یا موسی (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا علی (ع) یا حسن (ع) یا حجة (عج) و شما ای ولی‌مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق امام یا شهیدان.

خدایا چگونه وصیت ‌نامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نا‌ فرمانی‌ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می‌ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.

یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی. ای وای که سیه‌ روز خواهم بود. خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان می‌یافت و سلول‌هایم یا رب یا رب می‌گفت. خدایا قبولم کن. یا اباعبدالله شفاعت.

آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن.

سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر. عصر ظلم و ستم عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی‌اش.

عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است.

آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست. ای عاشقان ابا عبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.

وصیت به مادرم و خواهران و برادرهایم و فامیل‌هایم که بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس یاد ابا عبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.

همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت بدهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل، برای اسلام ببار آیند.

از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردنم دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناه‌های بسیار بیامرزد.

خدایا مرا پاکیزه بپذیر

مهدی باکری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا