شهدای مدافعان حرم

احمد اعطایی پاسدار رشید اسلام و مداح اهل بیت مدافع حرم حضرت زینب(س)

پاسدار شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش «سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد.

احمد آقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی ، عرفانی و سبک زندگی ، خیلی مطالعه می‌کرد. به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.»

پاسدار شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد ۷ شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در ۲۱ آبان ماه ۹۴ و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. از این شهید والامقام دو فرزند پسر به نامهای محمد علی، چهار ساله و محمد حسین، 15 ماهه به یادگار مانده است.
همسرش می‌گوید: “احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد. به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.»
خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک می‌کرد.

چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیت نامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت:« به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.

ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه احرار خواند. بعد رفت هنرستان فنی و حرفه ای؛ در رشته برق دیپلم گرفت. آدم زبر و زرنگی بود. با همان دیپلم برای خودش کار تراشید. برق کشی خانه های نوساز را انجام می داد.

از سن بیست سالگی می گفت:«می خواهم ازدواج کنم.»

از نظر مالی هم دستش خالی بود. گفتم: حالا صبر کن. تازه استخدام شدی. دستت خالیست.

می گفت:«خدا بزرگ است. اگر من پا پیش بگذارم، خدا می رساند.»

و خدا رساند. هم کارش درست شد، هم ازدواجش.

پاسداری را دوست داشت. سه سال طول کشید تا استخدام شد. بعد هم ازدواج کرد. می گفت: «مرد تا ازدواج نکند ایمانش کامل نمی شود.»

خیلی خوش اخلاق بود. با همه شوخی می کرد. با من هم خیلی شوخی می کرد. به من و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هر وقت وارد خانه می شد، صورت ما را می بوشید. خم می شد، دست مان را می بوسید.

شب عروسیش وقتی از تالار آمد جلوی در خانه، با همان لباس دامادی زانو زد. پای من و پدرش را بوشید. حتی با پدر خانمش همین کار را کرد.

گفت: «فرقی نمی کند ایشان هم مثل پدر خودم است چون همه زندگی اش را به من داده.»

اقوام و همسایه ها تحت تاثیر قرار گرفته بود.

خیلی دست و دل باز بود. به همه ما هم کمک می کرد می گفت:«پدر و مادر جایگاه خاصی دارند. شما زحمت کشیدید، مرا تا بیست سالگی بزرگ کردید و به این جا رساندید. حالا وظیفه من است به شما رسیدگی کنم.»

هفته ای دو-سه بار به ما سر می زد با همسر و بچه هایش می آمد.

به ما نگفته بود رفته سوریه پدرش سکته کرده بود، ملاحظه حال او را می کرد. اما قبل از این که برود، تلفنی با من خداحافظی کرد. در طول مدتی که سوریه بود، حدود پانزده بار با من تماس گرفت. می پرسیدم: کجایی؟!

می گفت:«ماموریت دارم؛ اهواز هستم!»

البته از این و آن شنیده بودم. می دانستم سوریه است. اما وقتی تماس می گرفت، به روی او نمی آوردم. نمی خواستم ناراحت شود. فقط می گفتم: ما را دعا کن.

آخرین تماسی که گرفت، روز سه شنبه بود. خیلی التماس دعا داشت. روز پنجشنبه هم شهید شد.

خوشا به حالش که شهادت نصیبش شد.

توکل بسیار بالایی داشت. با این که وضعیت مالی، کاری، خدمت سربازی و بیماری پدرم جور نبود، اما احمد اصرار داشت ازدواج کنم می گفت: تو چکار داری؟ همه هزینه اش با من.

وضع مالی خودش هم خوب نبود با این حال به مادرم گفته بود: اگر محمود ازدواج کند، شب خواستگاری ده میلیون تومان به او می دهم.

فیش حقوقی اش را دیده بودم. حدود یک میلیون و صدهزار تومان قسط می داد. چه طور می خواست ده میلیون تومان به من بدهد؟

توکلش با توکل ما قابل قیاس نبود.

وقتی آمد خواستگاری، دو ساعت درباره زندگی و خصوصیات اخلاقی، اعتقادی، دینی و مذهبی خودش صحبت کرد.

گفت: اگر یک ناامنی یا آشوب پیش بیاید که مملکت به خطر بیفتد، من آرام و قرار نخواهم داشت. اگر آقا حکم جهاد کند، من باید بروم برای دفاع. حتی اگر بگوید زن و بچه ات را هم باید در این راه فدا کنی، من اطاعت می کنم. من پاسدار هستم. درباره مسئولیت کاری ام به شما توضیح نخواهم داد؛ یعنی انتظار نداشته باشید در مجلس عروسی که بزن و برقص داشته باشد و یا در محافلی که در آن گناه باشد، به هیچ وجه شرکت نخواهم کرد.

اردیبهشت سال 1387 به اتفاق خانواده هایمان رفتیم پیش آیت الله احمدی فقیه. ایشان صیغه عقدمان را جاری کرد. روز بعد که جمعه بود؛ صبح زود راه افتادیم، رفتیم گلزار شهدا. بعد رفتیم مسجد امام رضا علیه السلام جلسه اخلاق آیت الله تحریری ساعت چهار بعد از ظهر هم رفتیم نمایشگاه کتاب. احمد علاقه زیادی به مطالعه داشت به من هم توصیه می کرد اهل مطالعه باشم.

اولین فرزندمان محمد علی خرداد 1390 به دنیا آمد احمد یک دسته گل زیبا و یک انگشتر طلا با نگین عقیق برایم خرید.

آبان همان سال که محمد علی شش ماهه شد عازم سفر کربلا شدیم. در شهر نجف بودیم و در حال بازگشت از زیارت حرم حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) ناگها محمد علی از دست احمد افتاد و سرش به زمین خورد. بچه گریه می کرد من هم گریه می کردم وقتی به اتاق رفتیم احمد گفت: کربلا آمدن همین است اینجا شهر بلاست ما حالا یک گوشه اش را داریم می بینیم باید سختی بکشیم تا یک ذره درک کنیم ببنیم چه مصیبت ها کشیدند.

بعد نشست، روضه خواند و هر دو گریه کردیم.

محمد حسین شهریور 1393 به دنیا آمد. این بار احمد آقا یک دسته گل و یک سرویس نقره به من هدیه داد.

مدت ها قبل از این عازم سوریه شود، فیلم عملیات های رزمندگان مدافع حرم را می دید و گریه می کرد خیلی دوست داشت برود با توجه به این که پاسدار بود، مسئولینش به دلیل مسائل امنیتی اجازه نمی دادند این موضوع به شدت افسرده اش کرده بود تا این که من به او گفتم: من نذر می کنم درخواست تو را امضا کنند و این قدر عذاب نکشی.

سرانجام در تاریخ 16/07/1394 بار سفرش را بست و ساعت چهار بعد از ظهر همان روز اعزام شد. موقع رفتن خیلی ذوق و شوق داشت. بعد از اعزام هم بارها از سوریه تماس می گرفت و احوالپرسی می کرد.

در یکی از عملیات ها از ناحیه مچ پا به دشت مصدوم شده بود.

فرماندهان گفته بودند به ایر ان بر گردد، اما احمد آقا نپذیرفته و گفته بود: من باید بمانم چون اگر برگردم شاید دیگر نتوانم بیایم.

یک شب خواب دیدم شهید شده تابوتش را آوردند گذاشتند وسط اتاق.

دو شب قبل از شهادتش تماس گرفت من گریه می کردم.

گفت: ” چرا ناراحتی؟

گفتم: خوابی دیدم؛ حالم خیلی بد است…!

گفت: چه خوابی دیدی؟ بگو…

گفتم: خواب دیدم شهید شدی…!

خندید گفت: ای بابا…! من کجا و شهادت کجا…!

اخلاق و رفتارش چطور بود؟
چون از ابتدا در بسیج و مسجد بزرگ شده بود، یک بسیجی فوق‌العاده باروحیه و شجاع بود. در تمام شیطنت‌هایش محبت خاصی وجود داشت و خیلی اهل بگو و بخند بود و آرام و قرار نداشت. 10 سال بود که در سپاه فعالیت داشت، ولی هیچ‌گاه از کارهایی که انجام می‌داد، حرفی نمی‌زد. همیشه در حال آموزش دیدن بود. آرمان بزرگی داشت و می‌گفت اگر زمانی جنگ شود، باید قید من را بزنید. از زمان دبیرستان، مطالعه‌اش بیشتر شد و حتی کتاب‌های مخالفان را هم می‌خواند. معتقد بود باید دید ما نسبت به آنها، وسیع‌تر شود. البته نظرش این بود که هر کسی این کتاب‌ها را نخواند چراکه ممکن است جنبه و ظرفیت آن را نداشته باشد و تغییر عقیده دهد. احترام پدر و مادر را خیلی نگه می‌داشت. دست و پای مادرم را خیلی می‌بوسید و به من هم توصیه می‌کرد این کار را انجام دهم. حتی بعد از اینکه ازدواج کرد، به پسرش یاد داده بود که بعد از غذا خوردن، دست مادرش را ببوسد و تشکر کند. معتقد بود بچه‌ای که روزی سه مرتبه دست مادرش را ببوسد، مخلص او می‌شود. به قدری برای بزرگ‌ترها احترام قائل بود که شب ازدواج، هنگام بردن عروس از خانه پدرش، خم شد و دست و پای پدر همسرش را بوسید.

در همه کارها توکل داشت

اعتقاداتش چگونه بود؟
در تمام کارهای خود، بی‌چون و چرا به خدا توکل می‌کرد و به این موضوع خیلی پایبند بود. به قدری امر ازدواج برای احمد، مهم بود که اگر فقط یک هزار تومانی داشت و کسی برای جهیزیه کمک می‌خواست، آن را دریغ نمی‌کرد. با اینکه درآمدش زیاد نبود، ولی از دوستانی که ازدواج نکرده بودند، سوال می‌کرد چه کمکی برای ازدواج نیاز دارند و دوستان دیگرش را برای این امر جمع می‌کرد تا کمک کنند. می‌گفت «به خدا توکل کنید، نترسید و اولین قدم را بردارید.» هدیه هم می‌داد. از آنجایی که توکل برادرم زیاد بود خداوند همه شرایط را برایش مهیا می‌کرد. افراد با توکل و ایمان به این درجه می‌رسند. من نیاز مالی احمد را دیده بودم، ولی او هیچ‌گاه گله و شکایت نمی‌کرد و همیشه می‌گفت درست می‌شود. خیلی دست به‌خیر بود و اگر کسی از او قرض می‌خواست، با وجود اینکه دستش خالی بود، نه نمی‌گفت.

سرش را پای اعتقاداتش می‌داد

چقدر اهل امر به معروف و نهی از منکر بود؟
احمد همیشه به ما می‌گفت «هر چه را خدا فرموده است باید بپذیرید.» او خیلی به امر معروف و نهی از منکر معتقد بود و می‌گفت «خداوند فرموده باید امر به معروف و نهی از منکر کنید.» یک بار که با هم بیرون رفته بودیم، در ماشین کناری یک خانم بدحجاب نشسته بود، یک لحظه که چشم احمد به او افتاد، سرش را پایین انداخت و به او گفت «‌ماشین را کنار بزن» و با همان حجب و حیایی که داشت، عذرخواهی و درخواست کرد آن خانم روسری‌اش را سر کند. اگر کسی به حضرت آقا حرفی می‌زد، اول با او صحبت می‌کرد و اگر قبول نمی‌کرد، با او قطع رابطه می‌کرد و می‌گفت «حق نداری در خانه من پا بگذاری.» درباره اعتقادات خود بسیار شجاع بود و سر خود را پای آن می‌داد.

ولایت‌پذیری همسر یکی از شروط ازدواج

درباره ازدواج و معیارهایش با شما به‌عنوان خواهر بزرگ‌تر هم صحبت یا مشورت می‌کرد؟
احمد خیلی راحت در این مورد با من صحبت می‌کرد و می‌گفت «خدا فرموده زود ازدواج کنید.»21 ساله بود که تصمیم به ازدواج گرفت و در 23 سالگی، با مرضیه خانم ازدواج کرد.

اولین نکته‌ای که برایش خیلی مهم بود، ایمان و ولایت‌پذیری همسرش بود. یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم‌ ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند. مهریه بالا را قبول نداشت، چراکه معتقد بود بعد از جاری شدن صیغه عقد، باید توان پرداخت آن را داشته باشد.

در جامعه ما رسم بر این است که بزرگ‌ترها مهریه را تعیین می‌کنند، ولی نظر احمد این بود که مهریه، حق خانم است و خودش باید آن را تعیین کند.

ماجرای کتاب شهدا و خواب شهادت برادر

احمد آقا شما را در جریان سفرش به سوریه قرار داده بود؟
مدت زیادی قبل از رفتن، به شوخی می‌گفت «می‌خواهم به سوریه بروم.» او به من گفته بود که برای انجام ماموریت دو ماهه می‌رود ولی مکان آن را مشخص نکرد. البته با حرف‌هایی که از قبل می‌زد، شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود. چند روز بعد از رفتنش، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت «جای برادرت خالی نباشد، او را در فرودگاه امام دیده‌ایم.»

آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است. بعد از شنیدن این خبر، خیلی گریه کردم. همان شب، خواب دیدم که یک خانم، دو کتاب به من داد که عکس شهید سیدمجتبی هاشمی پشت جلد آن بود.

به او گفتم«چشم‌هایم خیلی درد می‌کند و نمی‌توانم کتاب بخوانم.» آن خانم گفت «می‌دانم که برای برادرت گریه کرده‌ای و چشم‌هایت درد می‌کند. این کتاب در مورد شهداست و اسم تمام شهدا در آن نوشته شده است.»

وقتی کتاب را ورق زدم، دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است. صبح که از خواب بیدار شدم، به همسرم گفتم «اگر احمد این بار هم برگردد، حتما شهید می‌شود.» با همسر برادرم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و گفتم «احمد رفته سوریه» که مرضیه خانم خندید و گفت«ان‌شاءا… هر کجا هست سلامت باشد.» متوجه شدم که او می‌داند. ماجرای این خواب را تا بعد از شهادت، برای هیچ کس، تعریف نکردم.

اقامه اذان بعد از هر فتحی در سوریه

وقتی احمدآقا از سوریه با شما تماس می‌گرفت، عموما در مورد چه چیزی با هم صحبت می‌کردید؟
با من زیاد تماس می‌گرفت. دو هفته قبل از اینکه شهید شود، به او گفتم می‌دانم سوریه است. در یکی از تماس‌های آخر، خیلی بی‌قراری کردم و گفتم «خیلی سخت است اگر برنگردی.» همان شب خواب دیدم که احمد گفت «می‌خواهم جایی را به تو نشان دهم و اگر آن صحنه‌ها را ببینی، حتی یک بار هم نمی‌گویی برگردم.» خوابی که دیدم، در سوریه بودیم ولی احمد مکانی مثل تل زینبیه و گودال قتلگاه را هم، نشانم داد و به من گفت «نگاه کن حضرت زینب(س) چطوری صبوری می‌کند، تو هم باید همین‌طور صبوری کنی.» این خواب تا اذان صبح طول کشید که متوجه صدای اذان گوشی همراهم شدم. در خواب و بیداری بودم که خواستم صدا را قطع کنم که احمد گفت «اذان را قطع نکن. نمی‌دانی وقتی صدای اذان در این سرزمین پخش می‌شود، چه آرامش و حال خوبی به انسان می‌دهد.» به نظرم اصلا رویا نبود و بعد از تمام شدن اذان، دوباره در عالم خواب گفتم «همه حرف‌هایی را که می‌گویی قبول دارم.» احمد از من قول گرفت آرام بگیرم و من هم قول دادم صبوری کنم. بعد از این حرف‌ها گفت «پس من خیالم راحت است. همه اینها را نشانت دادم تا به این باور برسی و از من نخواهی که برگردم.» من هم گفتم «‌دیگر نمی‌گویم.» بعد از این خواب بود که دیگر آرام شدم. در مراسم تشییع جنازه، یکی از همرزمانش گفت «هر مکانی را که در سوریه فتح می‌کردیم، احمد با جبروت خاصی اذان می‌گفت و همه اذان‌های هنگام نماز را نیز احمد می‌خوانده.» من ناخودآگاه به یاد همین خواب افتادم.
تصاویر ناب از شهید مدافع حرم احمد اعطایی

ناموسم، فدای ناموس حسین

آخرین تماس را به خاطر دارید؟

آخرین مرتبه‌ای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش می‌کنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت « الان نمی‌توانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفته‌ای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچه‌هایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفته‌ام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما می‌روم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانم‌ها نیست؛ چراکه خداوند جهاد را از دوش خانم‌ها برداشته ولی این صبر را فقط شما می‌توانید طاقت بیاورید.» به شوخی و خنده گفتم «ان‌شاءا… شهید می‌شوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «‌دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که می‌توانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین.» از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمی‌خواست آنها ناراحت باشند. در آخر حرف‌هایمان، گفت «شنیده‌ام محمد حسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هردو گریه کردیم.

اجازه ندهیم پرچم شهدا زمین بیفتد

بعد از شهادت برادرتان، چطور به آرامش رسیدید؟
داغ جوان خیلی سخت است، ولی وقتی می‌دانیم مشمول نگاه حضرت زینب(س) شده، این داغ را فراموش کرده و از صمیم قلب خدا را شکر می‌کنیم. ان‌شاءا… طوری زندگی کنیم که لایق نظر آنها باشیم و اجازه ندهیم پرچمی را که بالا گرفته‌اند، زمین بیفتد. وقتی کسی می‌گوید ناموسم فدای ناموس حسین(ع) و اهل بیت را مقدم بر زن و فرزند و خانواده می‌داند، لیاقت دارد که هنگام جان دادن، مادر امام حسین(ع) بر بالینش برود. همرزمانش تعریف کردند که تیر به پهلویش خورده و ترکش قسمتی از سرش را برده بود.

احمد اعطایی پاسدار رشید اسلام و مداح اهل بیت مدافع حرم حضرت زینب(س)

احمد وقتی آمد خواستگاری، دو ساعت درباره زندگی و خصوصیات اخلاقی، اعتقادی، دینی و مذهبی خودش صحبت کرد.

گفت:

اگر یک ناامنی یا آشوب پیش بیاید که مملکت به خطر بیفتد، من آرام و قرار نخواهم داشت.

اگر آقا حکم جهاد کند، من باید بروم برای دفاع. حتی اگر بگوید زن و بچه ات را هم باید در این راه فدا کنی، من اطاعت می کنم.

من پاسدار هستم. درباره مسئولیت کاری ام به شما توضیح نخواهم داد؛

یعنی انتظار نداشته باشید در مجلس عروسی که بزن و برقص داشته باشد و یا در محافلی که در آن گناه باشد، به هیچ وجه شرکت نخواهم کرد.

اردیبهشت سال ۱۳۸۷ به اتفاق خانواده هایمان رفتیم پیش آیت الله احمدی فقیه.

ایشان صیغه عقدمان را جاری کرد. روز بعد که جمعه بود؛ صبح زود راه افتادیم، رفتیم گلزار شهدا.

بعد رفتیم مسجد امام رضا علیه السلام جلسه اخلاق آیت الله تحریری ساعت چهار بعد از ظهر هم رفتیم نمایشگاه کتاب.

احمد علاقه زیادی به مطالعه داشت به من هم توصیه می کرد اهل مطالعه باشم.

اولین فرزندمان محمد علی خرداد ۱۳۹۰ به دنیا آمد احمد یک دسته گل زیبا و یک انگشتر طلا با نگین عقیق برایم خرید.

آبان همان سال که محمد علی شش ماهه شد عازم سفر کربلا شدیم.

در شهر نجف بودیم.

و در حال بازگشت از زیارت حرم حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) ناگها محمد علی از دست احمد افتاد و سرش به زمین خورد.

بچه گریه می کرد من هم گریه می کردم وقتی به اتاق رفتیم احمد گفت:

کربلا آمدن همین است اینجا شهر بلاست ما حالا یک گوشه اش را داریم می بینیم

باید سختی بکشیم تا یک ذره درک کنیم ببنیم چه مصیبت ها کشیدند.

بعد نشست، روضه خواند و هر دو گریه کردیم.

محمد حسین شهریور ۱۳۹۳ به دنیا آمد.

این بار احمد آقا یک دسته گل و یک سرویس نقره به من هدیه داد.

مدت ها قبل از این عازم سوریه شود،

فیلم عملیات های رزمندگان مدافع حرم را می دید و گریه می کرد خیلی دوست داشت برود با توجه به این که پاسدار بود،

مسئولینش به دلیل مسائل امنیتی اجازه نمی دادند این موضوع به شدت افسرده اش کرده بود تا این که من به او گفتم:

من نذر می کنم درخواست تو را امضا کنند و این قدر عذاب نکشی.

سرانجام در تاریخ ۱۶/۰۷/۱۳۹۴ بار سفرش را بست و ساعت چهار بعد از ظهر همان روز اعزام شد

می‌گفت:

ڪسے ڪہ آقــــا را قبول ندارد،

مدیون است ڪہ نان من را بخورد!
برسردرخانہ نوشتہ بود:
هرڪہ دارد بر ولایت بدگمان،
حق ندارد پا نہد در این مڪان…

خبر شهادت

نشسته بودم پای کامپیوتر که برایم پیامی آمد؛

اولش اهمیت ندادم و گفتم چیز مهمی نیست، تبلیغاتی است.

ولی بعدش گفتم شاید یک نفر کار مهمی داشته باشد.

پیام را که باز کردم این متن را دیدم:

اخبار برنامه ها متعاقبا اطلاع رسانی می شود.»

اول تعجب کردم، بعد خندیدم، بغض کردم و آماده شدم که به مسجد بروم.

وقتی وارد مسجد شدم و عکس اش را روی در و دیوار مسجد دیدم بغضم ترکید،

نمی دانستم چه بگویم. پاهایم سست شده بود و نشسته بودم رو پله های جلوی در مسجد و زار زار اشک می ریختم.

نفهمیدم چطور وارد زندگی ام شد، اما بعد از رفتن او خوب فهمیدم چه نقش بزرگی در زندگی من داشته است.

خوب فهمیدم که همیشه نباید حرف زد، یک جاهایی هم باید عمل کرد.

الان با گذشت روزها هنوز هم نتوانستم جای خالی اش را با چیزی عوض کنم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا