شهدای دفاع مقدس

شهيد سيد منوچهر مدق به روايت همسرش

شهید منوچهر مدق از بچه‌های تدارکات و پشتیبانی لشگر ۲۷ محمد رسول الله

آشنايي با منوچهر: اولين ديدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم براي پخش اعلاميه رفته بودم كه درگيري مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد. در آن ميان يك لحظه ديدم يك نفر دست مرا گرفت و كشيد و با صداي بلند گفت: “خودت را بكش بالا “از ترس، سوار موتور آن جوان شدم… “او منوچهر بود”… بعدها فهميدم او پسر همسايه ماست. تا آن روز نديده بودمش. بعد از آن چندين بار ديگر هم منوچهر را در تظاهرات ها ديدم. بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت: او گفت كه؛ اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم». بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده ي متوسطي داشت. خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي قرار كه مي شد، من هم بي طاقت مي شدم. چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم. بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد…
شروع زندگي: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذرانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد. شش ماه رفت و خبري از آمدنش نشد. دوري از منوچهر برايم سخت بود. به همراه او به جنوب كشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا مانديم. در جنوب ما در يك اتاق كوچك زندگي مي كرديم. منوچهر چند ماه يكبار مي آمد و سري به من مي زد و دوباره مي رفت. شايد6 ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحتر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي گذشت به همسرم وابسته تر مي شدم. دلم مي خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان… سال 60 علي به دنيا آمد. خيلي خوشحال بود.هدي هم سال 65 به دنيا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود. منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول مي زد و از چشم هاش آب مي آمد.
اولین غذایے ڪہ بعدازعروسی مان درست ڪردم استانبولے بود… از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ.. آبش زیاد شدہ بود … منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 
عاشقانه‌های شهدا: یـہ روز داشتیم با ماشیـݧ تـو خیابوݧ میرفتیـم… سر یـہ چراغ قرمز…پیرمـرد گل فروشـے با یـہ کالسکه ایستاده بود…منوچـہر داشت از برنامـہ هاو کارایـے کـہ داشتیم می گفت…ولـے مـݧ حواسـم بـہ پیرمرده بود… منوچـہر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست…نگاهـمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم…توے افکار خـودم بودم کـہ احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه…!!!نـگاه کردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام… همـہ گلاے پیرمردو یه جا خریده بود…!! بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشیݧ بودن… خانومـہ خیلـے بد حجاب بود. بـہ شوهرش گفت: “خاااااک بر سرت…!!!ایـݧ حزب اللهیا رو ببیݧ همه چیزشوݧ درستـہ”یـہ شاخـہ برداشت وپرسیـد: “اجازه هسـت؟” گفتـم: آره داد به اون آقاهـہ و گفت:“اینو بدید به اون خواهرموݧ..!” اولیـݧ کاری کہ اون خانومہ کرد, ایـݧ بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!! بـہ اندازه دو،سـہ چراغ همـہ داشتـݧ ما رو نگاه میکردن!

بعد از جنگ: منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي رفت منطقه. هر بار كه مي آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود. نمي توانست غذا بخورد. مي گفت «دل و روده م را مي سوزاند. همه ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي دادند. هر دفعه مي برديمش بيمارستان، يك سرم مي زدند، دو روز استراحت مي داند و مي آمديم خانه. سال 69 مصدوميتش شديدتر شد. عملي روي منوچهر انجام دادند تا تركش هاي سمي را از بدنش خارج كنند از همان موقع شيمي درماني هم شروع شد. روزها به سختي مي گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر مي شد به طوري كه تا شش ماه نتوانست حركت كند بعد از آن هم با عصا راه مي رفت. مدتي بيناييش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول هاي زياد تا حدودي بهبود يافت. بدنش پر از تاول بود طوري كه نمي توانست بخوابد. ريه سمت چپش را هم از دست داد و نيمي از روده اش را هم برداشتند.سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي شد و از گوشش خون مي زد… منوچهر كار خودش را مي كرد. اما گاهي كاسه صبرش لب ريز مي شد. حتي استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد. تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي كشيد، مي گفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي كنم». منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد… منوچهر بسيار صبور و مهربان بود. با تمام دردي كه داشت هيچوقت اعتراض نمي كرد. “سوره ياسين و الرحمن” و “زيارت عاشورا” را خيلي دوست داشت…
روزهای آخر منوچهر سال 79 سال سخت و بدي بود چرا كه منوچهر ديگر نمي توانست درد را تحمل كند و مي گفت: “از خدا خواستم سخت شهيد شوم ولي ديگر روحم نمي تواند اين دنيا را تحمل كند”… شب آخر در بيمارستان پزشكان گفتند كه ديگر اميدي به زنده ماندن منوچهر نيست.تا صبح كنار منوچهر نشستم و هر دو گريه مي كرديم… صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست كشيد روي خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر!… چرا اين كار را مي كني؟ گفت: “خون شهيد است” از من خواست تا برايش ليوان آبي بياورم وقتي آوردم روي سرش ريخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع كرد به نماز خواندن حال عجيبي داشت. بعد از نماز دست هايم را گرفت و گفت: اين دستها زحمت زيادي براي من كشيده اند چند بار تكرار كرد. من هم گريه مي كردم و نمي توانستم جوابش را بدهم. منوچهر هميشه مي گفت: نمي خواهم روي تخت بيمارستان شهيد شوم. وقتي پرستار ملافه هاي تختش را عوض مي كرد من و علي او را از تخت بلند كرديم منوچهر دست من را گرفت و يك نگاه به علي و من كرد و چشمانش را بست. خدا صداي منوچهر را شنيد و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت. او در آغوش من و پسرم شهيد شد. منوچهر از جانش براي من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند. علي هميشه مي گفت: اگر ما در اين دنيا خطا زياد داشته باشيم حداقل از اين بابت خيالمان راحت است كه شرمنده پدر نبوديم. همه ما اين زندگي را مديون افرادي همچون شهيد منوچهر هستيم. هنوز هم ما احساس مي كنيم منوچهر در كنار ماست و ما را مي بيند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس مي كنيم.
وداع با فرشته: از خواب كه بيدار شد، روى لبهاش خنده بود، ولى چشمهاش رمق نداشت. گفت: «فرشته، وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت: «بگذار خوابم را بگويم، خودت بگو، اگر جاى من بودى مى ‌ماندى توى دنيا؟»… روى تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: «خواب ديدم ماه رمضان است و سفره‌ ى افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ى شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت مى خوردم كه يكى زد به شانه‌ ام. حاج عباديان بود. گفت بابا كجايى؟ ببين چقدر مهمان را منتظر گذاشته اى!! بغلش كردم و گفتم من هم خسته ام. حاجى دست گذاشت روى سينه ‌ام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت مى آيى پيش ما. ولى به‌ زور نه.» اما من آمادگى نداشتم. گفت: «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت مى كند.» گفتم: «قرار ما اين نبود.» گفت: «يك جاهايى دست ما نيست. من هم نمى ‌توانم دور از تو باشم.»… گفت: «حالا مى خواهم حرفهاى آخر را بزنم. شايد ديگر وقت نكنم. چيزى هست كه روى دلم سنگينى مى ‌كند. بايد بگويم. تو هم بايد صادقانه جواب بدهى.» پشتش را كرد. گفتم: «مى خواهى دوباره خواستگارى كنى؟» گفت: «نه، اينطورى هم من راحتترم، هم تو.»دستم را گرفت گفت: «دوست ندارم بعد از من ازدواج كنى.» كـسى جاى منوچهر را بگيرد؟ محال بود!! گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با كسى زندگى كند، اما روحش با كس ديگر باشد؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس براى من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.»…صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شكر كرد. او هم قول داد صبر كند. گفت: «از خدا خواسته‌ ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم مى ‌خواست وقتى بروم كه تو و بچه ‌ها دچار مشكل نشويد. الان مى بينم على براى خودش مردى شده. خيالم از بابت تو و هدى راحت است.»
خاطرات دردناک همسر جانباز و شهید دفاع مقدس، شهید منوچهر مدق از بچه های تدارکات و پشتیبانی لشگر۲۷ محمد رسول الله
صحبت های تکان دهنده همسر شهید منوچهر مدق
هر وقت منوچهر می اومد خونه تو دستش یا اکسیژن بود یا پاکت دارو…!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا