نعمت فقط برف و باران نیست… / سالروز بازگشت آزادگان به میهن
دوست شهيد من:
نعمت فقط برف و باران نیست،
گاهی خدا، “رفیقی”نازل می کند، زلال تر از باران…و …. گاهی دلگرمی یک دوست آسمانی(شهید) آنقدر معجزه می کند که انگار خدا در زمین کنار توست!
طنز جبهه
دخیل الخمینی!…
توی اردوگاه «تکریت 2»، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که کار بازجویی برای دهمین بار شروع شد.
هر بار که از نقطهای به نقطه دیگر برده میشدیم،
پیش از این که دستهای مان را باز کنند، لقمه نانی بدهند،
بازجویی آغاز میشد. باید ریزبهریز جزئیات گذشته خودمان را برای بازجوهای سمج و وحشی میگفتیم.
دستشان را خوانده بودیم و سرکار میگذا شتیم شان، اما تا استاد شدن خیلی فاصله بود تا پس از بازجویی کمتر کتک بخوریم
عراقیها به رزمندههای کم سن و سال به شدت حساس بودند،
زیر هجده سال را بدجوری میزدند. خشم شان این بود که این بچهها با سن کم آمدهاند
برای دفاع و شدهاند «حرس الخمینی». به تناسب رستهها، تنبیهها هم بالا میرفت؛
پاسدار، بعد بسیجی. اگر فرمانده بسیجی بودی که واویلا بود، حالت را جا میآوردند.
برای همین بیشتر بچهها سن شان را با توجه به قد و هیکل شان بالا میگفتند:
«شعبان صالحی» فرمانده گروهان یک از گردان «یا رسول (ص)»
میدانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش میآورند. آخرین سؤال عراقیها که منجر به خشونت شان میشد،
نوع رسته بچهها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک میخورند.
اولی گفت: من تیربارچی بودم… حسابی زدنش…
دومی گفت: من خدمه تانک بودم.بدجوری زدنش.
سومی گفت: امدادگرم, با مشت و لگد افتادند به جانش.
چهارمی گفت: آرپیچیزن… و هر که چیزی میگفت، کتک مفصلی میخورد.
شعبان با خودش فکر کرد و به ما گفت: بچهها! نوبت من که شد، میگویم کلاش دارم.
کلاش از همه سلاحها کوچکتر است، در نتیجه کمتر کتک میخورم…طولی نکشید که نوبت شعبان شد.
چون نزدیک بودیم،صدایش را میشنیدیم.
ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم،
ببینیم چه بلایی سرش میآید و آیا این کلاش نجاتش میدهد یا نه؟
آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشتساز. سرباز ازش پرسید اسلحهات چی بود؟
شعبان یک کلام گفت: کلاشینکف… نفسها در سینه حبس شده بود.
از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن میزند.
تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید طرف کمپ فرماندهی اردوگاه و هی داد میکشید:فرمانده!
فرمانده، فرمانده. ما همه گیج شده بودیم…خدایا چه شده است؟
یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش.
بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش.
ولوله شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت!
بیرمق و بیحال نالید و گفت: نگویید کلت دارم که اگر بگویید،
میبند نتان به تانک….او مینالید و ما میخندیدیم.
بعد فهمیدیم که اسلحه کلاش از دید عراقیها مال فرمانده است
و اگر بگویی کلت، فکر میکنند که تو فرمانده لشکری و میبرندت استخبارات هنوز کار بازجویی تمام نشده بود
و یکی یکی بچهها را برای بازجویی بیرون میبردند.
نوبت پیر مردی شد. شصتوپنج سالی داشت، بیسواد و شوخطبع بود.
ازش پرسیدند: اسلحه تو چه بود؟ پیرمرد گفت: من امدادگر بودم، سقا بودم،
آب میدادم به یاران حسین (ع) اینها را با حال و هوای خاصی گفت.
عراقیها شروع کردند به کتک زدن.
پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و زیر باتوم داد میزد: دخیل الخمینی!…
عراقیها بدجور می زدنش و از این مقاومتش خشمگین تر میشدند.
هرچه می زدن، او همین را میگفت.
ما همه مات و حیران مانده بودیم که خدایا این پیرمرد چه قدر عاشق امام است.
به او حسودی مان شد. عراقیها خسته شدند،
یکی پیرمرد را نگه داشت و هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون ، دوباره رو کرد به عراقیها و داد زد دخیل الخمینی.
دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما.
صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: عجب آدمی هستی!
چه قدر دخیل الخمینی میکنی؟داشتند میکشتنت.برای چی این همه میگفتی؟
پیرمرد گفت: توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی میگیرند،
دخیل الخمینی که میگوید، بهش آب میدهند .بچهها از خنده روی زمین ولو شدند،
حالا نخند، کی بخند. پیرمرد توی تلویزیون دیده بود که عراقیها موقع اسیر شدن، دستهای شان را بالا میبرند
و دخیل الخمینی میگویند، گمان کرده بود این دخیل الخمینی، بینالمللی است و هر که، هر کجا اسیر شد،
باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید. خنده بازاری بود.
پیرمرد هم میخندید و میگفت:ای بابا! من موقعی که اسیرم شدم،
دستم را بالا بردم و داد زدم، دخیل الخمینی… و اینها هی من را زدند نامردها…
کتاب گلخندهای آسمانی
تالیف ناصر کاوه