صادق سرایانی / شهیدی که زنده شد… / خط مقدم همینجاست…
خاطرات حاج آقا صادق سرایانی
اعزام به جبهه
در تاریخ 59/9/1تشکیل پرونده دادم؛
یعنی از سن پانزده سالگی به جبهه رفتم.
در آن زمان نادر بود کسی شناسنامهاش را دست کاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمیبرند…
به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دست کاری کنم.بایک ماژیک بنفش رنگ!؟
عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پر رنگ کردم.
دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد (البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات میخواهم چاپ کنم ) فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود, بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامهات؟
گفتم: بعداً میآورم. در حالی که تو جیبم بود. فتوکپی و عکس ها را گرفت و گفت:
بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟
من هم که نمیدانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید….
بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشتهاند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت.
💭 59/9/1 به آموزش نظامی رفتم و 15 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوبارهم با نیروی شهید چمران به ستاد غرب باختران آمدم…
🌟حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیهاش قاچاقی!درجبهه بودم… شاید بپرسید چراقاچاقی ا؟!
💗 به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و رودههایم بیرون ریخته بود و بچههای سپاه من را با خودشان نمیبردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچههای سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر میرفتم تا مرا نشناسند.
مثل لشکر 17 علیابنابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم.
امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها میتوانستیم اعزام شویم.
در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد…
….توی ستاد غرب باختران مستقر شدم. محل استقرار و اعزام نیروها بود. مقتضای سن کمی که داشتم، کنجکاو بودم، می رفتم پشت در اتاق های ستاد و گوش می کردم که ببینم که در مورد جنگ در این اتاق ها چه گفته می شود!
اتفاقاً توی یکی از اتاق ها درباره تقسیم نیروها تصمیم گیری می کردند، راجع به من صحبت می کردند، یکی می گفت که این بچه را به میدان جنگ نفرستید، اگر عراقی ها این بچه را اسیر کنند، هر روز توی تلویزیون نشان می دهند که نگاه کنید، ایرانی ها بچه ها را برمی دارند می آورند میدان جنگ. این بچه را همین جا نگه می داریم.
یکی دیگه می گفت که این، بچه است و از صدای گلوله می ترسد، اگر یک نفر بالای پشت بام یک رگبار خالی کند، صداش به گوش این بچه می رسد و بعد هم به او می گوییم که جنگ از همین جا شروع می شود و از همین جا مسئولیت ها تقسیم می شود…
من راه افتادم داخل سالن ها؛ آقای قدرتی که از بچه های سپاه هستند مرا صدا زد و گفت: بیا اینجا. رفتم. شروع کرد به صحبت کردن که:
جنگ از همین جا شروع میشه و همین جا خط مقدمه… اتفاقاً همان لحظه هواپیمای دشمن آمده بود و ضد هوایی ها مشغول بودند و صدای شلیک این ضد هوایی ها خیلی بلند بود، گفت: این صداها را که می شنوی؟ ببین! خط مقدم از همین جا شروع می شه.
من هم چون جایی را بلد نبودم و باید اطلاعات جمع می کردم تا بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم.
شب اولی که رفتم ستاد غرب، شدم نگهبان, ستاد.در آن منطقه منافقین (گروهک کومله) فعال بودند. تا کرمانشاه آمده بودند و حتی در میدان امام کرمانشاه چند نفر را سر بریده بودند.
شب اول نگهبانی، ساعت12:30 شب، ماشینی آمد جلوی ستاد. راننده ماشین پیاده شد و گفت: در را باز کن…
گفتم: رمز شب؟ نمی دانست. (رمز آن شب، «سه ستاره، الله اکبر، ستاره» بود) دیدم جلوی ماشین یک نفر دیگر هم نشسته و کلاه هم کشیده روی صورتش. وحشت کردم و گفتم نکنه این ها توطئه ای در سر داشته باشند. اسلحه را از ضامن خارج کردم، آماده شلیک شدم.
راننده به شخصی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کرد و گفت که این آقا را می شناسی؟
ایشان آقای چمران هستند. بعد شروع کرد به معرفی شهید چمران و مسئولیت هایش را گفت. طرز بیانش طوری بود که فکر کردم یک گروه دیگر هم قرار است بیایند!
گمانم درباره احتمال توطئه بیشتر شد.
شهید چمران ادامه داد که می خواهیم امشب اینجا استراحت کنیم و صبح برویم سمت پاوه کردستان.
بعد گفت فکر کنم آقای اسکندری مسئول اینجاست (به من گفته بودند که اگر اسم فرمانده یا مسئول پایگاه را آوردند، فریب نخورید و در را باز نکنید) من هم گفتم که فکر نکنید که با آوردن اسم اسکندری در به رویتان باز می شود…
شهید چمران گفت: من هم نمی خواهم که در را این طوری باز کنی.
این را گفتم که آقای اسکندری را صدا بزنید تا بیاید. او مرا می شناسند و خودش در را باز می کند.
وحشت کرده بودم. آن زمان چمران را نمی شناختم.
دو تا شاسی زنگ داشتم که یکی مربوط به آسایشگاه عمومی بود که شاید نزدیک پانصد نفر آنجا می خوابیدند. یک شاسی زنگ هم مربوط به اتاق پاسبخش بود…
با خودم گفتم که پاسبخش تنهاست و تنهایی نمی تواند جلوی این توطئه را بگیرد. بالاخره دو تا شاسی زنگ را فشار دادم. بلوایی در ستاد به وجود آمد. تیرهوایی بود که شلیک می شد.
آقای اسکندری دوان دوان و پابرهنه آمد و گفت: پسر! این چه کاری بود که کردی؟
گفتم این ها می خواهند وارد پادگان بشوند.
تا چشمش به «این ها» افتاد، گفت:
این که آقای چمرانه. گفتم: خودش هم گفت که من چمرانم، ولی چون رمز شب را نمی دانستند در را باز نکردم. گفت: این خودش رمز عبوره، رمز شب نمی خواد. گفتم: آقای اسکندری!
مگر شما که به من نگفتید رمز عبور «سه ستاره، الله اکبر، چمران، ستاره» است؟
بعد از این جریان، شهید چمران را شناختم. بالاخره در را باز کردم و آقای چمران آمد داخل.
منتظر بودم که یک سیلی آبدار به من بزند، ولی آمد جلو و مرا بغل کرد و پیشانی ام را بوسید وگفت: «به خدا قسم اگر ما پیروز شویم، پیروزی ما سر ایستادگی ماست.» انصافاً هم همین طور بود…
عشق خط مقدم
عشق خط مقدم داشتم. همشهری هایم که آمدند، شب را از آن ها پذیرایی کردم. نان و گوجه و پنیری به عنوان شام به آن ها دادم و از آنها اطلاعاتی کسب کردم. چند روز بعد به منطقه چغالوند فرار کردم.
یک رشته کوه بلندی بود که همان زمانی که من آنجا رفتم عملیات «محمد رسول الله(ص)» انجام شد. عملیات تکی بود که به مواضع دشمن زدیم و تپه هایی را آزاد کردیم. از دور درباره جنگ چیزهایی شنیده بودم؛ وقتی وارد میدان جنگ شدم خیلی متفاوت بود با ستاد!
ده پانزده روز اول از صدای انفجار و خمپاره ها به شدت وحشت می کردم و جرأت بیرون آمدن از سنگر را نداشتم. یاد حرف مسئولان ستاد غرب افتادم که من را از رفتن به خط مقدم منع می کردند.
گذشت و گذشت تا اینکه یک نفر جلوی سنگر ما شهید شد. انگار شجاعت او آمد به درونم و من با شهادت او نیرو و انرژی گرفتم. از آن لحظه به بعد شدم داوطلب سخت ترین جاهای جنگ. آنجایی که ما بودیم تپه ها را شماره گذاری کرده بودند.
یک سنگر کمینی در تپه هشت بود. نزدیک ترین نقطه به دشمن، همین سنگر بود و کسانی آنجا می رفتند که واقعاً از جانشان می گذشتند.
بعد از شهادت آن شهید، من داوطلب این سنگر شدم. در واقع از آن تاریخ ترسی نداشتم…
معمولاً هر موقع که عملیاتی انجام می شد، بودم. من یک روحانی رزمی تبلیغی بودم.
بعد از مدتی یک عده فهمیدند که طلبه ام و به همین دلیل بیشتر، روحانی گردان یا بعضی جاها جانشین فرمانده بودم و اگر برای فرمانده اتفاقی می افتاد، مسئولیت هدایت گردان به گردن من بود، ولی بیشتر در کار رزمی و تبلیغی بودم.
کم لطفی کردند
در جنگ دو گروه نقش خیلی مهمی داشتند: یکی فرماندهان، یکی روحانیون.
امروز نقش فرماندهان را خیلی برجسته کرده اند، اما نقش روحانیت و تبلیغ را نه. این در حالی است که بیشترین آمار شهدا نسبت به تعداد نفراتی که در جنگ شرکت کرده اند مربوط به روحانیت است. در جنگ نسبت به روحانیت کم لطفی شده است.
نه در جامعه که در حوزه علمیه هم کم لطفی شده است و آن جوری که باید قدردان بچه های جنگ، خصوصاً روحانیون نیستند.
تمام تلاش دشمن این است که در مسایل معنوی بین ما تفرقه بیندازد.
می خواهد آن معنویتی که در جنگ بوده و همه با هم بودند را تفکیک کند. ارتشی ها وقتی می خواهند گزارش بدهند، طوری وانمود می کنند که ارتش همة کارها را انجام داده و سپاهی ها هم همین طور؛ در حالی که ما همه با هم کار را انجام دادیم.
یعنی ما همه مثل برادرانی بودیم که، در کنار هم انجام وظیفه می کردیم و شاید بعضی جاها نقش یک نیرو بیشتر بوده و نقش یک نیروی دیگر کم تر بوده.
من در جبهه چهارماه قاچاقی به ارتش خدمت می کردم. بعد از مجروحیت اجازه نمی دادند در جبهه حضور داشته باشم و مرا برمی گرداندند. بعد از چهار ماه بچه های سپاه که دیدند من قاچاقی به ارتش می روم، مرا پذیرفتند. دوباره به سپاه برگشتم.
اگر فیلم های شب عملیات والفجر هشت را که شهید آوینی ضبط کرده به نام شب عاشورایی ببینید، مرا در حال مصاحبه می بینید.
توی جنگ اگر روحانی شهید می شد، چرخ فرماندهی فرمانده آن طور که باید نمی چرخید.
چون معنویت فروکش می کرد و این روحانی بود که به رزمنده ها با احادیث و… معنویت تزریق می کرد. روحانی هم تفنگ بر دوش داشت و می جنگید و هم آرپی جی زن بود و هم حدیث پیامبر(ص) را روایت می کرد.
اولین مجروحیتم
….اولین بار در 61/8/3 در عملیات مسلم ابنعقیل مجروح شدم.
در قسمت شمال مندلی کوهی معروف به کلهشوان است که از آن کوه همه جا مثل سومار و قسمت وسیعی از ایران زیر دید بود. لذا صدام گفته بود:
هرکس در آزادسازی آن کوه شرکت داشته باشد به او یک تویوتا میهد.
این را از یک اسیر عراقی که با او عکس هم دارم شنیده بودم.
تا روزی که من آنجا بودم، عراقیها 35 پاتک شدید زدند به طوری که شهید چراغچی آمد و گفت این که نمیشود آنها هر روز بخواهند پاتک بزنند (چون هر دفعه که پاتک می زدند ما 10 الی 12 تا شهید میدادیم) به همین خاطر ما هم تصمیم گرفتیم یک پاتک بزنیم و تپههایی که پایین کوه کلهشوان بود را آزاد کنیم و عراقیها را از لابهلای تپهها توی دشت بریزیم تا تسلط بیشتری به آنها داشته باشیم.
…در عملیات مسلم ابنعقیل که در کله شوان مندلی عراق انجام دادیم و تقریباً هم موفق بود، گلوله به سمت چپم خورد و لای استخوان لگنم ماند. به خاطر علاقهای که به شهادت و روحانی بودنم داشتم به کسی نگفتم مجروح شدم…
با باندی آن را بستم ولی بالطبع وقتی انسان گلوله میخورد در راه رفتن ضعف پیدا میکند.
رفقای من جلوتر بودند و من لنگان لنگان میرفتم. آن موقع درگیری هم بسیار شدید بود. بعد من بلند شدم دیدم طرف دیگرم هم میسوزد. در تاریکی شب احساس کردم خون میآید اول فکر کردم به خاطر گلولهای بوده که این طرفم خورده اما بعد دیدم سوزش دارد و زخمی شده و من متوجه نشدهام.
آن جا را هم با باند بستم. به خاطر خونریزی عطش شدیدی داشتم ولی به راه خود ادامه دادم….
….همانطور که به طرف جلو میرفتیم، از پشت سر یک ترکش کنار نخاعم خورد. با این حال بلند شدم و حدود 50 متر راه رفتم…
هوا هم داشت روشن میشد همانطور که بچهها جلو میرفتند، یکی آمد که کمکم کند فکر کنم آقا مستوفی معاون گردان بود، اما ترسیدم اگر ایشان بایستد، از آن هدفی که دنبالش بودم، شهید شدن، دور شوم. گفتم شما برو. امدادگرها میآیند و نجاتم میدهند.
جلو بیشتر به شما نیاز دارند. ایشان رفت یکدفعه به ذهنم آمد خدا نکرده خودکشی حساب نشود.
بوی بهشت
از گودال بیرون آمدم تا کسانی که رفت و آمد میکنند مرا ببینند. اول احساس کردم فلج شدم بعد با قنداق تفنگ خودم را بالا کشیدم. آن موقع بچهها خط را شکسته بودند و عراقیها داشتند فرار میکردند.
یکدفعه خمپارهای آمد و نزدیکم افتاد.البته به علت خونریزی شدید دچار خطای دید شده بودم و خیلی تار میدیدم…
نمی دانم واقعاً نزدیک من بود یا من احساس میکردم. خمپاره جلوی شروع به دود کرد. به آن خیره شده بودم و برعکس خمپارههایی که زود منفجر میشوند این دفعه کمیدیرتر منفجر شد.
قبل از اینکه منفجر شود من شهادتینم را هم گفتم و چشمانم را بستم..ِ.
همین که چشمانم را بستم خمپاره منفجر شد. بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود , وقتی نفس عمیقی کشیدم گفتم این بوی بهشت است. واقعاً آن لحظه بوی بهشت را استشمام میکردم. هر چند بوی باروت بود ولی انگار خداوند عطری به آن زده بود.
با آن انفجار باور نمیکردم که دوباره بوی دنیارا حس کنم
…کم کم چشمانم را باز کردم دیدم همه جا تار است. به خودم نگاه کردم پایین شکمم پاره شده بود( الان هم سیمکشی شده است چون به هم نمیرسیده است). رودههایم بیرون آمده بودند. آنها را جمع کردم و داخل شکمم گذاشتم.
عمامه را به عنوان یک باند دور شکمم پیچیدم و خلاصه بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم….
عجایب پزشکی
….آنجا هم ابتدا فکر میکردم که بهشت است. بعضی مسایل گفتنی است، ولی قابل نگارش نیست. وقتی به هوش آمدم این جمله را گفتم:«من 25 روز در برزخ بودم و 25 روز پیش شهید شدم.. حالا اینجا بهشت است.»
چون صحن بیمارستان با آن درختهای نارنجی که داشت و صدای عبدالباسط نزدیک ظهر. فکر نمیکردم صدای عبدالباسط از بلندگو باشد و من در همین دنیا هستم. فکر میکردم از تمام ذرات آن بیمارستان و از تمام در و دیوار، این صدا بلند میشود. اصلاً در دنیای مادی نبودم و بیشتر ماورای مادی بودم
بخاطر همین هیچ دردی را حس نمیکردم. با خودم میگفتم ببین اینجا همه دارند ذکر خدا میگویند. فکر میکردم از همه جا حتی از آن متکایی که زیر سرم بود این صدا میآید. حتی وقتی نوار تمام شد.بعد از 5 روز موقعیت خودم را پیدا کردم که در همین دنیا هستم هر کسی باید در آن موقعیت قرار بگیرد تا بفهمد چه میگویم اما من احساس میکنم چیزهایی میدیدم که تصورم این بود که برزخ است. اینها را چون منتشر شده میگویم، بقیه را گفتهام که بعد از مرگم منتشر شود….
….من 80 بار جراحی شدهام. 31 بار بیش از 2 ساعت طول کشیده و بقیهاش هم یک ساعت یا 45 دقیقه بیهوشی دریافت کردهام. این عملها به خاطر همان مجروحیت اولیه بوده ،اشتباهی که من کردم این بود که رودههایم را از روی خاکها برداشتم و توی شکمم ریختم و همین کار باعث عفونی شدن رودههایم شد که مدام آنها را قطع میکردند. بعد از هر جراحی شکمم ورم میکرد و از طرفی هم پایین شکمم پاره شده بود و به هم نمیرسید.
مدت زیادی طول کشید تا بتوانند با استفاده از پمادهای مخصوص که رشد گوشت را زیاد میکند یک جوری با سیم به هم برسانند.
…شکمم عفونت زیادی کرده بود تا جایی که یک روز وقتی به خانهمان آمدم، جرأت نداشتم بگویم حالم خوب نیست، خیلی مدارا میکردم.
اما یک روز که از منزل بیرون میآمدم، بنده خدایی از جلو خانه ما رد میشد، خودم را بغل ایشان انداختم و شروع به گریه کردم.
گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم: خیلی حالم بد است. تا آن روز خود را هر طور بود میکشیدم ولی آن روز دیگر نتوانستم.
از همان روز مثل آدمهای فلج در خانه افتادم.
بعد هم مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بردند و حدود سه لیتر چرک از داخل شکمم بیرون کشیدند…
بعضی چیزها شاید نیاز به گفتن ندارد، اما هر کدام از اینها جزء عجایب پزشکی بود.
دنیای برزخی
….بعد از بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران, منتقلم کردند بیمارستان قائم مشهد…
پنجم آذرماه (مصادف با هفته بسیج بود) بود که به علت خونریزی شدید از من ناامید شدند. تمام مجروح ها را از اتاق بردند بیرون و یک حصار سبز رنگ دور من کشیدند. لحظه به لحظه برای من تقاضای خون می کردند…
“پرستارها از این طرف به آن طرف می دویدند. دکترها هم تلاش می کردند و درنهایت به گوش خودم شنیدم که گفتند دیگر فایده ندارد و “(dis ) دیس” شده؛ یعنی که “تمام کرده”…
آن لحظه ای که آن ها گفتند که تمام کرده ام، چشم هام همه جا را تار می دید و صداها در مغزم می پیچید… “لذا دنیای برزخی را دیدم.”
قلبم از کار افتاد
….من در دوران بیمارستان و غیر از آن 2 دفعه قلبم کلاً از کار افتاده بود.
یک بار زیر دست دکتر سید محمد درهمی در مشهد بودم که در تاریخ 25/7/78 برای جراحی دندان و لثه به کلینیک شاهد مشهد رفته بودم حدود نیم ساعت در حالتی بودم که وقتی از آن حالت بیرون آمدم، خانم پرستاری بالای سرم بود که میگفت: آقا حرف بزن بدانیم شما زنده هستید. همه رنگشان پریده بود… خیلی وحشت کرده بودند و بعد با شوک و دیگر وسایل قبلم را به کار انداخته بودند.
….یکبار هم همان پنجم آذرماه بود, توی بیمارستان قائم بود که, قسمتی از سینه ام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند… خونریزی خیلی شدید بود.
دائماً کیسة خون می آوردند و وصل می کردند. در نهایت ناامید شدند.
آقای دکتر فرزاد و بقیه که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد. ولی من حرف های شان را می شنیدم. چشم هایم مثل فانوس آرام آرام کم نور می شد. …
گوش هایم کمکم شنوایی اش را از دست می داد تا این که دیگر نفهمیدم کجا هستم. یک ملافه روی سرم کشیدند و مرا بردند طرف سردخانه!😰
دیدار با شهدا
….در آن عالم برزخی با شهدا هم صحبت شدم.
لذا دنیای برزخی را دیدم و در آنجا با شهدا هم صحبت شدم و کسانی را هم که هنوز شهید نشده بودند.
دیدم و به بعضیها خبر شهادتشان را قبل از اینکه شهید بشوند، دادم.
مثلاً شهید چراغچی(قائم مقام لشگر 5 نصر) بالای سر من آمد و گفت: که تو شهید میشوی.
دکترها گفتند تا 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی دو تا چاپ کن تو شهید میشوی من زنده میمانم.
من ترا جایی دیدم که شهید میشوی. همة کسانی را که گفتم، یکی یکی شهید شدند.
یک روز دکتر امینالله ابراهیمی به پدرم گفت: اگر میخواهید اقوام را خبر کنید؛ یعنی در سال 61 ـ 62 بود.
آن موقع به ایشان گفتم: آقای دکتر! شما از من زودتر میمیرید!؟ چون خیلی دکتر متدینی بود، ایشان را هم آنجا دیده بودم؛ ولی او با شهدا کمی با فاصله داشت.
میدانستم شهید نمیشود اما آدم بهشتی و خوبی بود.
گروه شهدا جدا بود و گروه آنها یک طرف دیگر بود، در آن گروه چشمم به ایشان افتاد.
بعد ایشان تصور کرد که روحیهام خیلی خوب است و دستی به شانة من زد و گفت: روحیة خوبی داری.
گفتم: جدی میگویم ولی باور نکرد و رفت. تا اینکه سال 65 ایشان در تصادفی کشته شد.
اما احساس من این است که منافقین ایشان را کشتند؛ چون خیلی دکتر حزباللهی و خوبی بود و ماشینی که به ایشان زده بود از جای پارک حرکت کرده و به ایشان زده و فرار کرده بود و هنوز هم پیدا نشده است. بعد از آن، سال 65 بود که حالت خیلی بحرانی پیدا کردم.
….دکتر توسلی مرا معاینه میکرد اما دیدم که ایشان سرش را برمیگرداند اصلاً با من رو در رو نمیشود، هر چی گفتم آقای دکتر چرا به من نگاه، نمیکنید، ما را معاینه کرد و رویش را برگرداند.
بیرون که رفتیم.از یکی از پرستارهای بیمارستان پرسیدیم: آقای دکتر از ما ناراحت است؟ گفت: برو بابا تو هر کس را که دیدی گفتی شما را آن جا دیدم که مردی و همة آنها مردند آقای دکتر هم میترسد که بهش بگوئید ایشان را هم آنجا دیدهاید.
وقتی من را کفن کردند
کسی که مرا کفن کرد هنوز هم هست آقای رضایی بود که در پردیس دانشگاه مشهد در ستاد شاهد ایثارگران کار میکند.
(دلیل اینکه آدرس میدهم این است که زمینة تحقیق باشد) کسی که کفن مرا برید آقای محمد مهدی قائمی کرمانی است که همکار ایشان است و الان بازنشسته شده و کسی هم که جنازة من را به سردخانه برد، آقای سعید ایوانی است که هم اکنون در کلینک شاهد، در خیابان کوهسنگی بعد از ظهرها مشغول به کار است. آن زمان آنها جزء کمیتة مجروحین بیمارستان قائم بودند.
خانم سلطانی که در مجتمع فرهنگی قاسم آباد ایشان را دیدم وآن زمان پرستار بیمارستان بود کاملاً از مرگ من مطلع است، به طوری که سال پیش برای سخنرانی رفته بودم و ایشان از بین جمعیت زنان بلند شد و گفت: آن زمان که حاجآقا شهید شدند، من بودم و آن زمان که کفن شدند باز هم بودم و با گریه داشت این قضایا را تعریف میکرد…
همراه من
…چون هماهنگ کرده بودند که اول دیماه سال 61 روز تشیع جنازة من باشد لذا آقای حسن ربانیراد که الان در تیپ امام صادق(ع) مشهد هستند و آن زمان فرماندة سپاه فردوس بودند، دستور میدهند که عکس مرا بزرگ کنند و قبری برای من کنار قبر شهید اصیل در شهر خودمان آماده کرده بودند که من حتی تا مدتها آنجا میرفتم… بعدها شهیدی را آنجا دفن کردند.
…. بعد از آن که 2 ـ 3 ساعت از مرگم گذشته بود، مرا به طرف سردخانه میبردند، در راه، از همان لحظه که گفتند این تمام کرده، یک نفر را هر لحظه کنار خودم میدیدم. بعضیها میگویند امام زمان بود اما به نظر خودم عزرائیل بوده که حالا مانده بوده تا با من چه کار کند نمیدانست رفتنی هستم یا ماندنی
تازمانی که مرا به طرف سردخانه میبردند با ما همراه بود. با لرزش برانکارد و هیبت کسی که مدام همراه من بود، از آن حالت خارج شدم. احساس کردم محکم پیچیده شدهام و بعد از این دیگر او را در کنار خودم ندیدم. یک نفر دیگر هم از زنجان شهید شده بود که جنازة او را جلوتر از من میبردند. ما را به طبقة پائین بیمارستان قائم آوردند. در آن لحظه که ما را میبردند، یادم آمد که دکترها داشتند برای من تلاش میکردند و نتوانسته بودند کاری بکنند.
وقتی مرابردند سردخانه
….از در سردخانه که وارد شدیم هوا خیلی سرد بود. لرز کرده بودم… بچههای سپاه داشتند روی تابوتها پرچم میچسباندند و برای تشییع جنازه آماده میکردند.
می بایست تا صبح در سردخانه میماندیم تا بدنمان کمی سرد شود چون قرار بود بعد از آن به شهرستان انتقال پیدا کنیم.
آنها دنبال تابوت میگشتند که من را داخل آن بگذارند.آقای ساقی که الان دربنیاد جانبازان است و آن موقع از بچههای کمیته مجروحین بود، گاهی وقتها با من شوخی میکند و میگوید که تو قد بلندی داشتی و ما دنبال یک تابوت مناسب برای تو میگشتیم که آن هم نبود و بعضیها میگفتند که پاهایش را بشکنیم و . . . که شوخی میکردند…
…. بعداز شش هفت ساعت با لرزش برانکارد از این حالت خارج شدم؛ مثل کسی که از خواب بیدار می شود، چشم هایم باز شد و دیدم با یک چیزی شبیه کفن پیچیده شده ام.
فهمیدم توی سردخانه ام. یادم آمد دکترها تلاش می کردند تا مرا نجات بدهند.
گفتم حتماً اینجا امکانات نبوده و مرا به بیمارستان امام رضا(ع) می برند، تا آنجا جراحی کنند. اما هوا سرد بود و لرزم گرفته بود. با خودم گفتم اگر مرا به بیمارستان امام رضا(ع) می برند چرا پتویی رویم نکشیده اند تا سرما نخورم.
گفتم خدایا به من قدرتی بده که فقط بتوانم یک کلمه صحبت کنم. با تمام وجود گفتم «یا حسین».
تا گفتم، «یا حسین» آقای صداقتی و خانم حسنزاده و سعید ایوانیان که آمده بودند تا گوشههای کفن مرا بگیرند و مرا برای فریز شدن داخل صندوق سردخانه بگذارند تا صبح بیایند و مرا به شهرستان انتقال دهند، همه اینها پا به فرار گذاشتند.
البته بعداً مرا بردند اتاق عمل که دوباره بی هوش شدم و بعد از چهار شبانه روز به هوش آمدم.
وقتی به هوش آمدم پدرم بالای سرم بود که همه ماجرا رابرایم تعریف کرد.
علت اینکه من سردخانه رفتم، همان مجروحیت اولیه بود که خونریزی شدیدی پیدا کردم و دکترها از رگهای دیگر خون وصل کردند تابه قلبم خون برسانند. این قضیه مربوط به 5 روز بعد از حادثه شیراز میشود….
ملاقات با امام رضا(ع)
…نه وقت ملاقات بود ونه از اعضاء پرسنل بیمارستان بودند. یکی از آنها را صدا زدم و گفتم اینجا چه خبره! گفت: امام رضا(ع) آمدهاند بیمارستان برای ملاقات مجروحین.
گفتم: پس زیر بغلهای مرا بگیر و ببر پیش آقا.
من دوست ندارم وقتی آقاواردا تاق من میشود، خوابیده باشم.
او هم زیربغل های مرا گرفت و دم راه پلهها برد، یک وقت دیدم که از پلهها یک پیکرنورانی بالا میآید.
من معمولاً به اینجا که میرسم، برای توصیف این صحنه گیر میکنم….
….من وقتی ایشان را با آن جلال و جبروت دیدم خود را روی پاهای امام رضا(ع) انداختم و یادم هست که بین من و آقا 5 تا پله فاصله بود.
من از آن بالا خودم را روی پاهای ایشان انداختم و گفتم: آقا من از شما شفا نمیخواهم چون میدان جنگ رفته بودم تا شهید شوم، اما خدا به من شهادت را نداده هدیة درد و دردمندی را داده؛ ولی از بس که بیمارستان ماندهام دلم گرفته.
اگر می شود من را یکی دو ساعت به خانة خودتان ببرید.
تا آنجا نفس بکشم و دلم باز شود…
….تا من این حرف را زدم یکی از همراهان امام رضا(ع) کنار دستم نشست و گفت که بلند شو.
امام رضا(ع) گفتند که همین الان شما را حرم بیاورم.
حالا آن شب اصلاً قرار نبود مجروحی را حرم ببرند چون اصولاً شبهای چهارشنبه میبردند دعای توسل و زیارت عاشورایی میخواندند. و آن شب پنجشنبه بود.
بچههای بیمارستان به مناسبت جشنهای 22 بهمن داشتند آنجا را تزئین میکردند و من با صدای چکش آنها از خواب و از آن حالت بیدار شدم و تا چشمم را باز کردم دیدم آقای احمد ناطقزاده وارد اتاقم شد و به پدرم گفت: آقا!
فوراً این مجروح را آماده کنید الان از حرم زنگ زدند که چند تا مجروح را بردارید و بیاورید.
آن موقع وضعیت من طوری بود که نمیتوانستند مرا از جایی به جای دیگر ببرند. و حتی پزشکم اجازه نمیداد.
اما آن موقع هیچ کس مخالفتی نکرد و ما را که 8 نفر بودیم با برانکارد پشت پنجرة فولاد حرم امام رضا(ع) بردند.
حاجت گرفتن از امام رضا(ع)
…. حالا نمی دانم چرا 8 نفر را انتخاب کردند. ما را پشت پنجرة فولاد گذاشتند و پتو هم برایمان آوردند.
تا سرما نخوریم، چون ایام بهمن بود و هوا هم خیلی سرد بود. یک وقت دیدیم یکی از خادمهای امام رضا(ع) آمد و گفت چرا اینها را گذاشتید اینجا؟
آنها را داخل بیاورید. مخصوص این چند نفر دستور دادیم کنار ضریح امام رضا(ع) را خلوت کنند.
بعد ما 8 نفر را داخل بردند و کنار ضریح امام رضا طوری گذاشتند که صورتمان به طرف ضریح بود. مداحی به نام آقای حسینزاده که مشهور بود، داشتند زیارتنامه میخواندند و مداحی میکردند…….
زیارتنامه که میخواند به اسم هر کدام از ائمه که میرسید یک ذکر مصیبت کوتاهی هم میخواند به اسم امام موسیبنجعفر(ع) پدر امام رضا(ع) رسید، دیدم که بوی عطری تمام فضا را گرفت. در آنجا هیچ کسی هیچ عطری نزده بود.
بعد فهمیدیم که در کنار چشمهای مواج قرار گرفتم که همه جا را پر کرده است.
همة بچه هایی که روی تختها خوابیده بودند شروع کردند به سلام و صلوات؛ یعنی همه حس کردند که خبری هست…
….به اسم امام رضا(ع) که رسید دیدم از درون ضریح امام رضا نوری تشعشع پیدا کردو این نور ابتدا خود ضریح را در خودش بلعید و ضریح یک قطعة نور شد و بعد این نور به در و دیوار سرایت کرد و در و دیوار را در خودش محو کرد.
بعد طوری شد که من و پدرم قادر به دیدم هم نبودیم و هر کسی خودش را در حلقهای از نور میدید.
اعتقادم این است هر کس به اندازه ظرفیتش این صحنهها را دیده است.
بعد در این دنیای نورانی آن کسی را که از همراهان امام رضا بود و در بیمارستان روی شانة من دست گذاشت را دیدم. آمد و پیش من نشست این جمله را گفت:
امام رضا(ع) میفرماید: راضی شدید از اینکه شماها را حرم آوردیم؟
دیگر هیچ حاجت دیگری ندارید؟…
… احساس میکنم درآن زمان زبان حاجت خواهی نداشتم چون فقط 16 سال داشتم ولی دوستان دیگرم که بلد بودند همة آنها یا آنجا شهید شدند یا بین راه بیمارستان یا در بیمارستان تا صبح شهید شدند، و فقط من از آن قافلة 8 نفرة زنده ماندم. ….
شفا به دست امام رضا(ع)
…بعد از ملاقات با امام رضا(ع ) در کنار ضریح بیهوش شدم .
صبح در بیمارستان چشم باز کردم و دیدم آقای دکتر رفیعی با خانم غرویان و خانم بنی هاشمی و پرستارهای بیمارستان همه داخل اتاق ریختند . وقتی آقای دکتر دید وضع من خوب است دستور داد یک آزمایش خون دوباره از من گرفتند که یکی دو ساعت بعد جوابش را آوردند.
بعد دوباره آقای دکتر دستغیب و آقای دکتر بلوریان و آقای دکتر رفیعی همگی داخل اتاقم آمدند و گفتند….
… دیروز که ما تو را اینجا آوردیم تو می بایستی ظرف دو ساعت بعد از بین میرفتی؛
چون عفونت شدیدی وارد خون تو شده بود ولی امروز که آزمایش گرفتیم هیچ اثری از عفونت در خونت وجود نداشت!؟
گفتند که احتمالاً در آزمایشگاه آزمایش شما جابهجا شده است. به آقای دکتر رفیعی و خانم غرویان گفتم: وقتی شما به کسی مشکوک میشوید و چند بار آزمایش میگیرید؛ یعنی هر چند بارش اشتباه شده بود.
وقتی این جمله را گفتم آنها سکوت کردند و هیچی نگفتند. ولی به آقای دکتر گفتم من میدانم چه شده، امام رضا (ع) با یک نگاه خودش به ما حیات و زندگی بخشید و احساس میکنم شاید اگر از آن قافلة 8 نفره جدا شدم به خاطر این است که آنها برای آینده به یک سخنگویی نیاز داشتند و فکر میکنم این راز حیات من بود…
خوابی که زندگی مرا تغییرداد
من دو خواب دیدم که یکی مربوط به روحانیت و دیگری مربوط به خودم بود که درسم را از همان جا کنار گذاشتم. خواب دیدم که حضرت امام در مسجد بزرگی نشستهاند و تمام مراجع از صدراسلام تا به حال آمدهاند و در آنجا نشستهاند. همه دور تا دور تکیه زدهاند. جای خیلی بزرگی بود مثل صحن جامع رضوی که الان در مشهد ساختهاند. تمام مراجع آنهایی که الان نیستند وآنهایی که در آینده میخواهند بیایند، همه بودند. من آنقدر محو جمال امام شده بودم که آیندهها را ندیدم.
وقتی وارد شدم. دیدم در صف آنها جایی نیست که بنشینم و به نظر خودم تعبیرش این بود که تو به حد مرجعیت نمیرسی. کنار امام جای خالی بود که اگر هر کدام از این آقایان کاری داشت در آنجا مینشست و به حضرت امام میگفت و بعد بلند میشد و میرفت.
من که از در وارد شدم با خود گفتم بروم و کنار امام بنشینم. رفتم کنار حضرت امام نشستم. آقا نگاهی به من کردند و گفتند شما کاری، دارید؟
گفتم: بله و تقویمم را به حضرت امام دادم و گفتم برای من بنویسید در این روزگار وانفسا چه کنیم که گم نشویم؟
در آن لحظه احمد آقا داشتند از جمعیت پذیرایی میکردند. امام ایشان را صدا زدند. احمد آقا آمدند. میز کوچکی جلوی روی امام بود که دستان ایشان زیر میز قرار داشت امام دستهای خود را از زیر میز درآوردند تا برای من چیزی بنویسند که یکدفعه دیدم دو تا دست امام از مچ قطع است.
خیلی وحشت کردم.
با خودم گفتم امام که جبهه نرفته بودند، چرا این طوری شدهاند….
تعجب
….امام که تعجب مرا دیدند گفتند: چیه شما دستهای مرا که دیدید ناراحت شدید؟ گفتم: بله آقا شما که جنگ نرفتید.
امام گفتند که «اینها (من نمیدانم که مراد امام چه بود ولی اعتقاد دارم بعضی از این فرزندان ناخلف جناح های مختلف را میگفتند) عمود را بلند کردند تا بر فرق من بزنند» (در آن لحظه مقام معظم رهبری کنار دست شان نشسته بودند ) که آقا با همان دست شان به ایشان اشاره کردند و گفتند:
ولی پسرم نگذاشت تا عمود بر فرقم فرود بیاید و جلوی ضربهها را گرفتند ولی بالاخره ضربهها دست به دست هم دادند و دستهایم در این قضایا قطع شد…
بعد به من فرمودند: من همانطور که در زندگی خودم گفتم، الان هم میگویم اگر میخواهید به دین و مملکت تان آسیبی نرسد، دوباره با همان دست شان به مقام رهبری که سمت راست ایشان نشسته بودند اشاره کردند و گفتند: پشتیبان ولایت فقیه باشید…
لذا من از آن زمان بر خودم لازم دانستم که به هیچ جناحی کار نداشته باشم.
این خواب این الهام رابه من داد که اگر میخواهی جناج دوست باشی، باش ولی جناحپرست نباش.
بنده جناحپرستی را به نوعی تعبیر به بت پرستی میکنم چون انسان به هر چیزی علاقه زیادی داشته باشد کورش میکند ….
اگر ما تابع ولایت باشیم، وصل به خدا هستیم و دیگر مسیرمان را گم نمیکنیم؛ همان حرف حضرت امام: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکتتان آسیبی نرسد.»
ولایت فقیه چشم و چراغ یک جامعه اسلامی است لذا از آن به بعد همه جا میگویم من خوبان همة جناحها را دوست دارم و به آنها عشق میورزم و دعا میکنم که خداوند بر توان و قدرت آنها بیفزاید تا هر کاری که انجام میدهند در راستای خون شهدا باشد و بدهای آنها را هم نفرین میکنم و میگویم خدایا اگر قابل هدایت هستند، هدایت فرما و گرنه خودت میدانی با آنها چه معاملهای بکنی.
این خواب برای من الهامی داشت که نباید بیکار بود. باید راه افتاد و نسبت به اندیشههای ولایی در کشور تلاش کرد و زحمت کشید….
من یک پیامی دارم
و این است که شما آرزو داشتید که یک شهیدی از بهشت زهرا یا بهشت رضا و حتی از آن بهشت شهدا برگردد و با شما حرف بزند، خوب من برگشتم، من که کفن شده بودم و سردخانه رفته بودم و قبری برایم کنده بودند و مقدمات یک تشییع جنازه برایم فراهم شده بود، حالا برگشتم و از طرف خودم و همة شهدا و شهدایی که در حرم علیبنموسیالرضا (ع)با من بودند و تا صبح شهید شدند و از طرف آنها و خودم میگویم
” که نگذارید خون ما پامال شود، نگذارید ارزشهایی که ما به خاطر آنها به خاک و خون افتادیم زیر پا لگدمال شود.
ما که جان مان را ارزان به دست نیاورده بودیم و آدم های دیوانهای هم نبودیم، عاقل بودیم و عاقلانه راهی را انتخاب کردیم و عاشقانه جنگیدیم.
اعتقاد هم داشتیم هر کدام از ما که به زمین میافتد امام حسین(ع) می آید و سرما را به دامان میگیرد.
به خاطر همین به همه سفارش میکنم نگذارند خون ما پامال شود…
ما نرفتیم که درکشورمان رباخواری، رشوه خواری یا بیبندو باری و بیعفتی باشد. ما رفتیم تا عدالت را اجرا بکنیم و مقدمات ظهور امام زمان (عج) را فراهم کنیم، تا زمینه برای حکومت عادلانة امام زمان فراهم شود و اگر امروز اینقدر رهبری فریاد میزنند که فساد مالی و فساد اقتصادی و فساد . . . اینها همه مانع آمدن آن عدالت حقیقی است؛ یعنی رهبری فریاد میزنند که این همه موانع را بردارید.
هر فسادی که در جامعه رواج پیدا میکند، پایمال کردن خون شهدا است یعنی از بین بردن دین و طولانی کردن مسیر ظهور است.
ما روز قیامت حق خودمان را به کسی نمیبخشیم؛ یعنی برای چیزی که جانفشانی کردیم حتماً پیش حضرت امیر(ع) و فاطمة زهرا (س)شکایت میکنیم و نسبت به پامال کردن خون خودمان شاکی هستیم.
سفارش دیگری که از طرف خودم و شهدا دارم این است که نگذاریم ولایت تنها بماند فقط شعار ندهیم که: ما اهل کوفه نیستیم, علی تنها بماند.
عمل کنیم، امر به معروف و نهی از منکر کنیم.
در راستای پیامهای رهبری تلاش و کوشش کنیم و آنها را در جامعه نهادینه کنیم و به نشر آن بپردازیم.
اگر چنین شود حتماً بدانید که در آیندة دنیا ما پیروز هستیم… بیائید نگذاریم گوهری را که حضرت امام به جای گذاشتند خدای نکرده خدشهدار شود. برای سلامتی رهبری دعا کنیم؛
چرا که بهترین گوهری که خدا برای دنیای وانفسای ما حفظ کرده، همین مقام معظم رهبری است و دشمن هم بدترین حربههای خود را به کار گرفته تا ایشان را از ما بگیرد.
امام صادق(ع) هم میفرمایند: بالاترین گوهری که از ما به شیعیان ما رسیده گوهر ولایت است. هرکس این گوهر را داشت سعادتمند دنیا و آخرت است و هر کس از این گوهر فاصله گرفت در مسیر شقاوت و گمراهی افتاده است.
لذا دعای من همیشه این است که خدایا ما را ولایی زنده بدار و ولایی بمیران.
نامه هایشان نوشته اند که ولایت را تنها نگذارید و از این پیام بهتر، از کجا می توانیم برای همه قشرهای سیاسی و گروه های سیاسی جامعه داشته باشیم؟
هر کس واقعاً علاقه به این مملکت دارد باید در ولایت ذوب شود؛ همان طوری که شهدا رفتند و ذوب شدند.
امروز هم آن چیزی که کشور ما را از همه خطرات نجات می دهد، حفظ ارزش ها و به دنبال ولایت بودن است.
خاطرات حاج آقا صادق سرایانی
کتاب 365 وز 365 خاطره
تالیف ناصر کاوه