شهيد اسدالله پازوكي,فرمانده گردان حمزه/لقب او در بین دوستان و همرزمانش «حاجی» بود.
💥علمدار لشگر محمد رسول الله (ص):👇
🌟 لقب او در بین دوستان و همرزمانش «حاجی» بود.
همواره در صف اول نماز او را می دیدم…
🌟 به یاد دارم روزی که سرگرم صحبت کردن با رزمندگان گردان بود، از بلندگو نوحه آهنگران به گوش رسید که با محتوای زیارت کربلا بود. لحظه ای بعد اسدالله سکوت کرد و به دور دستهای بیابان خیره شد…
🌟 رزمندگان بسیار به او احترام می گذاشتند، چون که با یک دستش دوست داشت در جبهه باشد و تاجان دارد با تجاوزگران بجنگد…
🌟 در عملیات والفجر یک از ناحیه دست مجروح شد و چون شدت جراحاتش زیاد بود، مجبور شدند که دستش را قطع کنند.
💥اسدالله قبل از این اتفاق همواره در ماه محرم میان دار هیئت حضرت عباس (ع) بود و به آن حضرت ارادت خاصی داشت.
هر وقت دو دستش را بلند می کرد و به سینه فرود می آورد، شور و حالش همه را منقلب می کرد.
هرگاه می خواست نامه ای برای خانواده اش بنویسد به همسرش تاکید می کرد که پسرانش را به هیئت های عزاداری امام حسین (ع) ببرد تا از همان بچگی با امام حسین (ع) و واقعه عاشورا آشنا شوند…
«راوی: علمدار» همرزم شهید
شهيد اسدالله پازوكي,فرمانده گردان حمزه
مسئول آموزش و فرمانده محور لشگر محمد رسول الله(ص):
💢 پازوکي براي مدتي کوتاه در ارتش فنون تکاوري و چتربازي را آموخت و با اوج گيري انقلاب اسلامي در صف سربازان روح الله ره قرار گرفت…
💢 پس از پيروزي انقلاب به عضويت نهاد مقدس سپاه درآمد و حفاظت از بيت امام را بر عهده گرفت…
💢 غائله کردستان پازوکي را به جبهه هاي غرب کشاند وي پس از مراجعت از کردستان با دوشيزه اي مؤمنه ازدواج کرد و براي قرائت خطبه عقد به نزد امام خميني رفت…
💢 او در سال 1361 به عنوان فرمانده گردان صف در عمليات والفجر 1 شرکت نمود و دست راست خويش را بر اثر اصابت تير از دست داد.
وي براي مدتي در سنندج خدمت نمود.
اما بار ديگر به لشگر 27 محمدرسول الله (ص) پيوست و فرماندهي گردان حمزه را در عمليات خيبر بر عهده گرفت…
💢 پازوکي در طول سال هاي دفاع مقدس در عمليات هاي بي شماري با سمت هاي مختلف حماسه ها آفريد …
💢 پازوکی مردی که بیش از هزار نفر در سالهای حضورش در جبهه, تحت فرمانش بودند اما یک نفر به خاطر ندارد که او از کسی درخواستی شخصی کرده باشد.
مردی که بسیجیانش در سال های نبرد، شیفته و سرمستِ خلقِ رحمانی و تواضع مثال زدنی او بودند و شجاعتش، هنوز هم زبان زد هم رزمانش است.
مضامینی نزدیک به این جملهی تکان دهنده را بارها از نیروهای تحت امر “شهیدپازوکی” شنیده ام:👇
زیر سخت ترین آتش دشمن، من ندیدم که حاجی یک بار خم شود چه برسد به این که بخوابد روی زمین…👌
💢 سرانجام جوان غيور ايران پاک اسلامي فرمانده محور عمليات در عمليات والفجر 8 در ميان نواي الله اکبر مؤذن در منطقه فاو بر اثر اصابت ترکش خمپاره در سن 28 سالگي به شهادت رسيد .
پيکر پاک شهید اسدالله پازوکی را در شهرستان وارمين به خاک سپردند…
💠 پازوکی آرام و با طمأنینه خیره به سویی مينگریست.
امام (ره) هر روز در یک ساعت مقرر در حیاط قدم ميزد.
اسدالله نیز هر روز به نظاره مولای خویش مينشست.
او از چندی پیش حفاظت از بیت امام (ره) را بر عهده گرفته بود.
چنان محو تماشای او ميشد که حتی پلک نميزد. امام (ره) با مهربانی به او نگریست و به طرفش رفت.
قلب اسدالله در سینه به تندی ميتپید. ناگهان حضرت (ره) را مقابل خویش دید.
دستان امام (ره) را بوسید.
اشک در چشمانش حلقه زد.
بياختیار تسبیح را از جیب درآورد تا با تماس با دستان امام (ره) آن را متبرک بسازد.
رهبر انقلاب بوسه بر پیشانی او زد و تسبیح را متبرک ساخت و دوباره به راه افتادند.
پازوکی مات و مبهوت به امام (ره) مينگریست. باورش نميشد. نگاهی به تسبیح انداخت و با تمام وجود آن را بوئید
🗓 سالروز شهادت سردار اسدالله پازوکی فرمانده محور عملیات والفجر۸ لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
بخشی از وصیت نامه شهید
✍️ انالله یحبالذین یقاتلون …
خدانکند انسان پیش از آنکه خود را بسازد جامعه به او روی آورد و در میان مردم نفوذ و شخصیت پیدا کند، که خود را ميبازد.
خود را گم ميکند، قبل از آنکه عنان اختیار از کف شما ربوده شود، خود را بسازید و اصلاح کنید…
آنها که کمر بستهاند برای حفظ اسلام باید اشخاصی باشند که اگر همه رفتند بمانند حضرت امیر (ع) فرمود:
اگر همه بروند من ميمانم. ما ميخواهیم که سپاه و ارتش جندالله باشند و دستهبندی نداشته باشند و جهالت سیاسی را کنار بگذارند.(امام خمینی (ره))…
ای خدای کریم!
این خواسته ما را برآورده ساز تو کربلا را یک روز به عقب افکندی تا حر نیز این لازمه را داشته باشد پس این آمادگی را نیز در ما ایجاد بفرمائید.
اگر به رئیس جمهور با مرکب سیاه خودکار رأی دادهایم به خمینی کبیر (ره) ولی فقیه زمان با جوهر سرخ خون که در خودکار رگ جریان دارد رأی دادیم.
مرکب سیاه خودکار را با خون سرخ خود پاک خواهیم کرد. (در رابطه با بنیصدر)
حاج مصطفي پازوكي👈 (جانباز شيميايي و پدر معظم شهيدان؛ «اسدالله» و «بهروز» پازوكي)
در شلمچه شيميايي شدم
«قوهه» و پاكدشت، مثل همه روستاهاي ورامين و شهرري، بلكه بسياري از نقاط ديگر كشور، ارباب ـ رعيتي بود. امّا «مصطفي» روحيّه آزادمنش و بخصوصي داشت.
هرگز در خدمت ارباب، قرار نميگرفت، حتّي اگر كشاورزي ميكرد، براي ارباب اين كار را انجام نميداد، چون نمي خواست هيچوقت وامدار يا منّت بار ارباب شود!…
بسياري از وقتها، پاكدشت با خشكسالي مواجه ميشد.
در اين شرايط، او نيز شبيه ديگر روستائيان رنج ميبرد، چون از خود زمين نداشتند، خشكسالي باعث از بين رفتن زمينها و بيحاصلي زحمات آنان ميشد.
در اين ميان، مصطفي نيز از رنج و زيان، بينصيب نبود! به طور طبيعي ضرر متوجّه كارگر و كشاروز ميشد، به خاظر آنكه با همه زحماتي كه كشيده بود، حاصلي نصيبش نميشد.
پدرش هم كشاورز و زارع بود، ولي او نيز همچون ديگر اهالي منطقه از خود ملك و زميني نداشت و مجبور روي زمينهاي اربابي يا ديگران كار كند…!
مادرش«بي بي خانم» تصميم گرفت به پسرش سروسامان دهد، آستين بالا زد وبه خواستگاري «راضيه» دختر برادرش «آقاخان»، كه مردي آرام و سر به زير بود رفت، آقاخان نيز كشاروز بود، امّا از خود زمين نداشت و براي ارباب يا روي زمينهاي ديگران كار ميكرد.
پدر راضيه هم، خواهرزادهي خود را خوب ميشناخت، با همه حسّاسيّتي كه براي زندگي دخترهايش داشت.
با علم به ايمان و تقوا و زحمتكشيِ مصطفي، نظر مثبت خود را اعلام كرد.
400 تومان مهريّه تعيين كردند و عروسي خوبي بر پا نمودند، براساس رسم و رسوم روستائيان و عروس را، با سلام و صلوات، تا خانهي بخت همراهي كردند.
مصطفي روي كرسي نشسته بود، لباسهاي دامادي برتن، روي سرش پول ميريختند…
زندگي مشترك مصطفي و راضيه شروع شد؛ بي بي خانم زن مهرباني بود امّا جدّي و سختگير بود.
با دقتّي كه در كارها داشت، گاهي امر و نهي ميكرد و ايراد ميگرفت، ولي رفتار او، پايه هاي زندگي پسر و عروسش را محكم و محكمتر ميساخت.
مصطفي به رفت و آمدهاي خانوادگي، بسيار حساس بود، مردي مذهبي، اهل عمل و تقوا و مقيّد به مسائل شرعي و ديني…. با هر كس رفت و آمد نميكرد و براي برقراري ارتباط با ديگران، ملاك و معيارهاي بخصوصي داشت، او به سلامت خانواده، بسيار اهميّت ميداد.
همسرش مرضيّه، با قالي بافي و خورجين بافي و كارهاي ديگري كه از دستش بر ميآمد، تمام سعي خود را به كار ميگرفت كه به مصطفي و خانواده كمك كند، به خانهداري هم به خوبي ميرسيد. مصطفي از زندگي خود، راضي بود و هميشه خدا را شكر ميكرد.
سال 1334 «سلطنت» اوّلين فرزند آنها به دنيا آمد.
خشكسالي هاي پيدرپي منطقه، باعث ييلاق ـ قشلاق اهالي ميشد، آنها وسائل و مايحتاج خود را، بار اسب و الاغ ميكردند و با چند خانواده همراه ميشدند و به مناطق سرسبز و خوش آب و هوا ميرفتند، از جمله مناطق ييلاقي آنان «لار» بود، مصطفي و خانواده اش، در آن منطقه، مرتعي خريده بودند و با توجّه به چشمه هاي سرد و پر آب، سه ماه تابستان را در آنجا بسر ميبردند.
دوّمين فرزند آنها «اسدالله» سال 1336 در قوهه به دنيا آمد، روستايي كه با پاكدشت فاصله چنداني نداشت و زادگاه مصطفي نيز بود.
مرضيّه، در لار «بهروز» را به دنيا آورد، پس از بهروز، خداوند دو دختر به آنها عطا كرد كه آخرين دختر، در كودكي به دليل سرخك، از دنيا رفت، مصطفي و مرضيّه، صاحب 2 پسر و 2 دختر شدند.
زمان گذشت و سراسر ايران را، موجي از راهپيمايي و تظاهرات، در بر گرفت. مصطفي و خانواده اش در قيام مردم، عليه حكومت ستم شاهي، حضوري فعّال داشتند.
در اين ميان، اسدالله و بهروز، شبانه به پخش اعلاميّه ها و نوارهاي سخنراني امام خميني (ره) اقدام ميكردند و روزها در راهپيماييها حاضر ميشدند.
مصطفي با اينكه مجبور بود، با كار و زحمت، مايحتاج زن و بچّه را تهيّه و تأمين نمايد، از حضور در راهپيماييها و تظاهرات، غفلت نميكرد، مرضيّه و دخترها را نيز به راهپيمايي ميبرد، حتّي مرضيّه را تشويق ميكرد تا زنان و دختران محل را، براي حضور در تظاهرات، همراه خود تحريك كرده و اينچنين به جمعيّت و شور راهپيماييها بيفزايند.
مرضيّه نيز، با همسايه ها در خيابانهاي پاكدشت، شعار ميدادند و راهپيمايي ميكردند.
انقلاب پيروز شد و شروع جنگ، صفحات ديگري از زندگي مصطفي و خانوادهاش را رقم زد. اسدالله كه پس از ترك تحصيل به آهنگري روي آورده بود، با پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران، وارد سپاه شد و در درگيري هاي كردستان، ضد انقلاب، حضور يافت، پس از آن، در مقابل دشمن بعثي قرار گرفت، در و عمليّات«بيت المقدس» ـ آزاد سازي خرمشهر ـ مجروح شد، در عمليّات «والفجر1» يكي از دستهايش را، براي دفاع از دين و ميهن تقديم كرد و نهايتاً در ده ماسفند سال 1364، و در حين عمليات «والفجر8» در منطقه «فاو» به شهادت رسيد، اسدالله دو پسر از خود به يادگار گذاشت.
بهروز، پس از شهادت برادر، پس از بارها حضور در جب
هه، بالاخره در 6/5/67، شمن درگيري با منافقين و حين عمليّات «مرصاد» در اسلام آباد غرب، به خيل شهيدان پيوست.
مصطفي، نه تنها با حضور بچّه ها در جبهه ها مخالف نبود، كه خود نيز براي مبارزه با دشمن متجاوز، در مناطق عمليّاتي، حضوري گرم و پرشور داشت، او با حضور خود در مناطق جنگ، موجب تشويق فرزندان خود و ديگر رزمندگان سلحشور ميشد.
مصطفي، مدتهاي مديدي را در جبهه ها گذراند و در بمباران «شلمچه» توسّط بعثيوّن، در حين عمليات كربلاي5 «شيميايي» شد، پس از آن نيز، دست از حضور در جبهه ها برنداشت، حتّي زمان شهادت پسرش بهروز، در عمليّات حضور داشت. و تا پايان جنگ در منطقه ماند.
او با اينكه كارگر و كشاورز سادهاي بود و در آمد چنداني نداشت، در پرداخت خمس و زكات محصول، دقيق و حساس بود.
مصطفي معتقد است نان حلال، باعث شد كه خداوند به پسرانم لياقت شهادت بدهد و من بتوانم به اين افتخار دست پيدا كنم.
راضيّه مادر شهيدان نيز، در سالهاي جنگ و دفاع مقدّس، به مناطق جنوب و غرب كشور، اعزام شد و به تكليف خود عمل كرد؛ او بيست روز در اهواز، با ديگر زنانّ اين مرز و بوم، به رزمندگان خطوط مقدّم دفاع، ياري رساند و نوزده روز هم، در مريوان حضور داشت.
مصطفي، بيش از بيست سال است كه از آسيب شيميايي رنج ميبرد.
او مانده است و همسرش! او درد ميكشد و دم برنمي آورد و اين راضيّه است كه نسبت به پرستاري از او احساس مسئوليت ميكند….
شهیدان اسدالله و بهروز پازوکی