خاطرات دردناکشهداشهدای مدافعان حرمموضوع

اگر سپاه، شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش نبودند…(قسمت ششم)

کار در آشپزخانه به من یاد داد، با جدیت کار کردن و اطاعت از حاجیه رقیه افغانی و دو کمک آشپز چاق و بد جنسش، ضامن در امان ماندن من و خواهرانم از نگاه های ناپاک نگهبانان زندان هنگام گرفتن غذا و باز گرداندن ظرف های خالی یا هنگام تردد در راهروها برای رفتن به سلول شیرین است.

همچنین دریافتم که از بین بردن و اسراف در غذا و بی احترامی به ما فوق موجب طرد من از زندان و فروشم در بازارهای برده فروشان است.

به یاد دارم، این سرنوشتی بود که یکی از زنان خدمتکار در زندان به نام «منیعه» به آن دچار شد که زن یک تاجر ثروتمند در سنجار بود.

جرم وی عدم تبعیت از فرمان شستن کاهو بود که در دین ایزدی ها جزو محرمات شمرده می شد تا به اتهام نافرمانی یک زن کافر در منطقه ای که زندگی می کرد، پس از خوردن ۵۰ تازیانه به عنوان برده فروخته شود.

حاجیه رقیه به من اجازه می داد، ‌ خواهرم نعام را با خود به آشپزخانه بیاورم و پس از پایان پخت غذا و پخش آن کنارم می نشست و سعی می کرد، کلماتی پیدا کند که بتواند با آنها با من ارتباط برقرار کند، چون فقط زبان افغانستانی بلد بود.

*************

فرستادن دختران مجرد جهت توزیع غذا بین نگهبانان زندان و پرستاری از مجروحان به عمد صورت می گرفت تا مورد پسند نگهبانان قرار گرفته یا زمینه فروش آنها در بازارهای برده داری فراهم و یا به عنوان کنیز به امرا و سرکردگان داعش اهدا شود و هنگامی که یکی از دختران از سوی یکی از آن مردان مسلح پسندیده و انتخاب می شد، می بایست با وی راهی شود و زندگی جدیدش را با آن فرد آغاز کند.

یک شب که مثل همیشه عمه ام از درد دست هایش به دلیل شستن خروارها لباس و ملافه و رختخواب و پهن کردن آنها ناله می کرد، صدای جیغ و فریاد زنان از سلول های مجاور توجه ما را به خود جلب کرد، دوان دوان خود را به آنجا رساندیم.

زنان و دختران ایزدی

جهاد نکاح

“بعد از فتواهایی که شیوخ وابسته به جریان‌های تروریستی و تکفیری در رابطه با جهاد نکاح مطرح کردند، بسیاری از دختران از کشورهای مختلف عربی برای ارائه خدمات جنسی به عناصر مسلح داعش به سوریه سفر کرده‌اند.

در یکی از تصاویری که از طریق سایت یوتیوب منتشر شده، یک دختر سوری خاطرات خود را تعریف کرده و می‌گوید که چگونه در نتیجه فشارهای پدرش مجبور به برقراری رابطه جنسی با عناصر مسلح داعش شده است. او عناصر داعش را به خانه‌اش دعوت کرده بود تا با دختر کوچکش جهاد نکاح انجام شود.

او معتقد بود که این اقدام یک جهاد است و تواب اخروی دارد و جایگاه این دختر بعد از مرگ در بهشت خواهد بود. عائشة البکری دختر سعودی 15 ساله در سال 2013 اعتراف کرد که چگونه بیش از 6 ماه با عناصر داعش روابط جنسی داشته است.

رسانه‌های جمعی به نقل از عایشه نوشتند که وی در این مدت با بیش از هزار نفر از تروریست‌های داعش از ملیت‌های مختلف رابطه جنسی برگزار کرده که بیشتر آنها اهل الجزایر بوده‌اند.

گزارش‌های مطبوعاتی توضیح می‌دهند که چگونه عناصر داعش و گروه‌های وابسته به فعالیت‌های تروریستی این گروه، با استفاده از مسائل شهوانی و جهاد نکاح و حورالعین اقدام به جذب عناصر مختلف از کشورهای متعدد کرده و در این رابطه از افسانه هایی که به شکل فتواهای دینی می‌سازند، بهره‌برداری می‌کنند…

روزنامه آمریکایی کریستین ساینس مانیتور در گزارشی در سال 2015 نوشته تعداد زیادی از عناصر گروه تروریستی داعش در عراق و سوریه در نتیجه روابط جنسی مختلط بین مبارزان و زنانی که از کشورهای متعدد آمده بودند، دچار بیماری ایدز شده اند…

منبع: روزنامه آمریکایی “کریستین ساینس مانیتور”

دو تن از دختران ایزدی را دیدیم که برای ساکت کردن فریادهای یکی از دختران و نرسیدن صدایش به گوش زندانبانان روی دهانش بالش گذاشته و آن را محکم فشار می دادند.

وقتی با دقت نگاه کردیم، دیدیم که بازوی آن دختر شکسته است. وقتی دلیلش را سوال کردیم، متوجه شدیم، چون متوجه می شود، چشم یکی از زندانبانان روی اوست، برای نجات دادن خود از نگاه های ناپاک او، تنها راه را در ضرب و شتم خود و شکستن دستش می بیند. این موضوع دختران و زنان دیگر را نیز تشویق به این کار کرد و به این ترتیب ظرف سه روز ما شش دختر و زن داشتیم که در نواحی مختلف بدن دچار شکستگی شده بودند، اما از تجاوز و تعرض مردان مسلح در امان مانده بودند.

************

داعش با زنان مخالف چه می‌کند؟

“گروه تروریستی داعش در ادامه جنایتهای خود در موصل سه دانشجوی دختر و سه زن را در این شهر به‌شکل فجیعی اعدام کرد.

«محمد الجبوری» یکی از مقامات مسئول در پلیس نینوا گفت که تروریستهای داعشی سه دانشجوی دختر دانشکده علوم تربیتی دانشگاه موصل را به‌دلیل مخالفتشان با پیوستن به این گروه تروریستی و داوطلب شدن برای جنگیدن در رکاب آنها سر برید.

داعش سر این سه دانشجوی دختر را که بیش از یک هفته پیش آنها را دستگیر کرده بود، در شهر “بادوش” در 30کیلومتری غرب موصل بریده است. داعش این زنان را بعد از شکنجه شدید جسمی، به‌ضرب گلوله به قتل رسانده است…منبع: «ذنون السبعاوی» یکی از مقامات نظامی عراق

“از زمانی که با خواسته شیرین که گفته بود، او را بکشم تا به دست امیر صحرا نیفتد، مخالفت کرده بودم، با من قهر کرده بود و حرف نمی زد، حتی غذا را هم از دستم نمی گرفت و اعتصاب غذا کرده بود.

به هر طریقی متوسل شده بودم تا او را به حرف بیاورم، اما بی فایده بود …

یک روز وقتی مثل روزهای قبل برای دادن غذا وارد سلولش شدم و او هم از خوردن امتناع کرد، به او گفتم که چطور می تواند، از من بخواهد که او را بکشم، مگر نمی داند که دین ما این کار را حرام کرده است.

اما مثل همیشه پاسخ وی سکوت بود … ناامید بلند شدم تا سلولش را ترک کنم که یک باره به حرف آمد و گفت:

–  برادر کوچیکم و پدرمو اعدام کردن و بدنشون رو جلوی در خونه به حال خود ول کردن تا سگ ها چند روز بدن اونارو تیکه پاره کنن … تو این دنیا دیگه کی برام مونده که به امیدش بخوام به زندگی ادامه بدم”

صبح روز بعد درب سلول های ما را باز نکردند تا بر سر کارهایمان برویم … درحالی که عمه ام زیر لب زمزمه می کرد که بلاخره خدا دعاهایش را مستجاب کرده و او را از شر شستن لباس ها راحت کرده، همه ما می دانستیم، باید در انتظار خبر ناخوشایندی باشیم.

ظهر بود که «ابو عایشه العفری»، مسئول زندان به همراه سه مرد مسلح که برای اولین بار آنها را می دیدیم، وارد سلول امان شد و به آن سه مرد دستور داد، زنانی که دست های اشان شکسته اند، را از ما جدا کرده به سلول دیگری ببرند و به آنها لباس های نارنجی رنگ بدهند تا به تن کنند، چون دادگاه شرع حکم اعدام آنها را به این جهت که هیچ سودی برای خلافت اسلامی ندارند، صادر کرده است …

با شنیدن این حرف صدای ضجه زنان و کودکان به آسمان برخاست … با این حال گفت که تمام تلاش خود را می کند تا حکم اعدام را تغییر دهد.

عصر بود که ابو عایشه به همراه مرد دیگری که عمامه سفید بزرگی به سر داشت، به زندان بازگشت و به ما خبر داد که با درخواست اش موافقت شده و خلیفه «ابو بکر البغدادی» این زنان را مشمول عفو خود قرار داده، مشروط به اینکه همه شما اسلام آورید، در غیر این صورت علاوه بر اعدام این زنان، با الباقی زنان و دختران به عنوان کنیز برخورد خواهد شد و به مردان مسلح اهدا خواهیم شد.

با این حرف دیگر چاره ای جز تغییر دین امان نداشتیم، لذا با تکرار کلماتی که آن مرد عمامه به سر می گفت، نشان دادیم که به خواست خلیفه تن داده و مسلمان شده ایم.

***********

زنان و دختران ایزدی

شیرین از وضعیت آن روز ما که در سلول هایمان زندانی شده بودیم، استفاده کرد و با سرگرم کردن آن پزشک پاکستانی که برای ویزیتش به سلولش رفته بود، یکی از آمپول ها را برداشته، زیر لباس هایش پنهان می کند تا با رفتن پزشک نقشه ای را که در سر داشت، عملی کند.

***********

وقتی به سلولش رسیدم، درب سلول باز بود … پاهایم توان حرکت را از دست داده بودند و در دل دعا می کردم، با آنچه به ذهنم خطور کرده بود، مواجه نشوم … وقتی بالا سرش رسیدم، قلبم به درد آمد، بدن بی جانش وسط سلول به پشت افتاده بود …

نزدیک تر شدم، نگاهم به دست چپش افتاد که پر از جای زخم بود … خون جای جای سلول را فرا گرفته بود … اما لبخندی شیرین مثل نامش روی صورتش دیده می شد … او مرگ را بر اسارت در دست داعش و تاراج عفت و شرافتش ترجیح داده بود.

*************

«وضاح» در سالن تئاتر «ابن الاثیر» موصل زیر نور چراغ های سن، در برابر سرکردگان و امرا و فرماندهان و قضات شرع داعش خودنمایی می کرد …

صحبتش را با اماکن دینی و مزارهای مقدس موصل و نابودی آنها به دست داعش شروع کرد و در ادامه گریزی به آثار باستانی و تاریخی شهر زد و درحالی که پراژکتور روی پرده نمایش سالن، آثار باستانی و تاریخی بسیار ارزشمند و گران قیمت موصل که به عنوان غنیمت نزد خلافت اسلامی نگه داشته می شد، را نشان می داد، وضاح توضیح داد که این آثار بعد از اینکه خلیفه ابو بکر اجازه داد.

دخل و تصرف در آن صورت می گیرد و به جهت اینکه فروش آنها به دلیل ثبت در یونسکو با مشکلات بسیاری مواجه هست و ارزش بسیار بالایی هم دارند، لذا عایدات حاصل از فروش عایدات آنها به حساب خزانه خلافت اسلامی یا همان بیت المال واریز می شود.

وی در ادامه از برادران خواست، از پخش فیلم هایی که تخریب و نابودی این آثار را نشان می دهد، نیز خودداری کنند، چون به اعتقاد وی این فیلم ها موجب کاهش بازار تقاضا برای آثار تاریخی و باستانی در دست خلافت اسلامی خواهد شد و این ذهنیت را در اذهان خریداران شکل خواهد داد که آثار مزبور طی تخریب آسیب دیده و یا تقلبی هستند.

به همین دلیل وضاح از یکی از قضات شرع دعوت کرد، با آمدن روی سن، فتوایی در زمینه عدم انتشار چنین فیلم ها و ویدئو کلیپ هایی برای شهروندان خلافت اسلامی صادر کند و به ظن و گمانش، از یک طرف خیال خود و خلافت را با ابزار فتوا راحت کند و از طرف دیگر شک و شبهه ای در دل شهروندان درباره پاکی و درستی خلافت از حیث رسیدگی به مردمانش ایجاد نکند.

حاج خلیل که می دید با بالا رفتن سن اش دیگر توان سابق را برای ثبت فوتی های خلافت اسلامی ندارد، مراد را فرصت خوبی دید تا از او را به عنوان کارمند نزد خود استخدام کند.

مراد هم که رویای دسترسی به پرونده های حاج خلیل را در سر می پروراند، تمام تلاش خود را به کار می بست تا هرچه بیشتر به وی نزدیک شود و خود را مشتاق این کار نشان دهد.

لذا به محض اینکه حاج خلیل پیشنهاد کار در دفترش را به وی داد، مراد بدون از دست دادن فرصت پذیرفت و به این ترتیب رسما به استخدام حاج خلیل درآمد. آموزش مراد با فوت و فن کار چندان سخت نبود و او خیلی زود با نحوه ثبت آمارها آشنا شد.

در دفاتر ثبتی حاج خلیل به هر فرد یک برگه اختصاص داده شده بود که در آن علاوه بر نام و نام خانوادگی فرد، مشخصات دیگری همچون نام پدر، مادر، جنسیت، محل تولد، تاریخ تولد، تاریخ فوت، محل فوت، دلیل فوت، نحوه فوت، شماره شناسنامه و محل و مکان دفن هم نیز ثبت می شد.

در خصوص افراد مجهول الهویه نیز تلاش می کرد، نشانه و اثری در بدن آنها یافته و یا اگر پلاک شناسایی به همراه داشته باشند، اطلاعات پلاک را در دفتر خود ثبت کند.

این افراد در گورستان های خاصی دفن می شدند و روی سنگ قبر آنها به جای نام و نام خانوادگی شماره ای نوشته می شد که حاج خلیل در دفتر ثبتش به آنها اختصاص می داد.

***********

تعدادی از مردم شهر بدون توجه به بارش باران، در میدان «باب الطوب» در مرکز شهر موصل جمع شده بودند تا شاهد اجرای حکم اعدام علیه یکی از جوانان شهر باشند که بنابر ادعای دیوان حسبه یا همان پلیس دینی داعش به جاسوسی برای کفار متهم شده بود.

به همین دلیل برای ثبت فوت از حاج خلیل خواسته شده بود که در محل اجرای حکم حضور یابد.

حاج خلیل و مراد، خود را به میدان باب الطوب رسانده بودند و چون ساعتی به زمان اجرای حکم باقی مانده بود، وارد یکی از قهوه خانه های دور میدان شدند تا نفسی تازه کرده و استکان چایی بنوشند.

میدان اصلی شهر و زمان اجرای حکم توسط داعش

حاج خلیل به مراد گفت که تا زمانی که حکم اجرا نشده و از مرگ محکوم اطمینان حاصل نکرده، نمی تواند نام وی را به عنوان فوتی وارد دفتر کند …

پس از اجرای حکم نیز باید خود بالای سر محکوم حاضر شده و از مرگ وی اطمینان حاصل کند و بعد حصول اطمینان نام و نشان وی را وارد دفتر کند.

لذا پس از اجرای حکم اعدام علیه آن جوان بیچاره بر سرش حاضر شد و پس از حصول اطمینان از مرگش به مراد دستور داد تا نام و نشان وی را وارد دفتر ثبت فوتی ها کند.

***********

ماموریت آن روز مراد و حاج خلیل مراجعه به پزشکی قانونی داعش در بیمارستان مرکزی و قدیمی شهر بود، چون خبر رسیده بود که ۲۰ جنازه جدید از مردان مسلح داعش به بیمارستان رسیده و باید نام و نشان آنها در دفتر فوتی ها ثبت می شد.

تابعیت همه جناره ها اروپایی و غیر عربی بود که در خلافت اسلامی به آنها «جیش العسره» می گفتند و منظور اروپایی‌ها و غیر عرب‌هایی بودند که از کشورهای خود به سرزمین خلافت اسلامی مهاجرت و در آن اقامت کرده بودند و برای دفاع از آن به مجاهدین پیوسته بودند.

دیوان جنگ و سربازگیری داعش اطلاعات زیادی درباره این افراد به حاج خلیل نمی داد و همیشه در قبال این افراد از او می خواست،

آنها را تحت عنوان غیر نظامی در دفاتر خود ثبت کند، به همین دلیل درباره ثبت نام و نشان این ۲۰ جنازه هم از وی خواسته شد، آنها را تحت عنوان غیر نظامیانی که طی ۲۴ ساعت گذشته فوت کرده بودند، ثبت کند.

حاج خلیل در مسیر سر صحبت را برای اولین بار با مراد باز کرد:

– همیشه سعی دارن، میزان و حجم خسارت ها به خصوص کشته ها رو کم کنن، به همین دلیل آمار و ارقام مذکور در گزارش های ماهیانه دیوان مرکزی اطلاع رسانی خلافت دقیق و درست نیست و این کار رو برام سخت می کنه چون مجبور میشم، برای گرفتن آمار دقیق و درست خودم در بسیاری از محل ها حاضر بشم

مراد پرسید:

– چرا این کار رو می کنن

– چون از مرگ و مردن می ترسن

حاج خلیل جلوی ماشینی که در مسیر با آن مواجه شده بود، را گرفت و به شیشه راننده که آن را بالا کشیده بود، چند ضربه زد … راننده شیشه را پایین کشید … سرش را بیرون آورد، نگاهش به مراد دوخته شده بود، درحالی که حاج خلیل همچنان به صحبت هایش ادامه می داد:

– اغلب کسایی که از چار گوشه دنیا به اینجا اومدن هدف اول و اخرشون پیدا کردن و استفاده از فرصتی هست که تغییر و تحولی توی زندگی یه نواخت اشون ایجاد کنه

بعد از اینکه از راننده خواست، اجازه بدهد، ما سوار ماشین اش شویم و با او تا جایی که هم مسیر هستیم، همراه باشیم، افزود:

– البته در میون این افراد، هستن کسایی که به خاطر داشتن سوابق جنایی و کیفری از کشورهاشون فرار کردند و به سرزمین های خلافت اسلامی مهاجرت کردن یا مهاجران و پناه جویانی هستن که نتونستن توی کشوری پناهندگی بگیرن و البته میون اونا هم هستن کسایی که دنبال مال و ثروت و زنان و دختران زیبا رو هستن

حاج خلیل نگاهش را به مراد دوخت که با دقت بسیار به حرف هایش گوش می کرد و انگار وی را تشویق به سخن گفتن بیشتر و بیشتر می کرد، به همین دلیل صحبت را از سر گرفت و ادامه داد:

– اینجا توی موصل کسی رو نمی تونی پیدا کنی که فی سبیل الله کار کنه … حتی انتحاری ها … اونایی که خودشونو با کمربندهای انفجاری یا ماشین های بمبگذاری شده منفجر می کنن یا به اسم جهاد در جبهه ها می جنگن … همه یه هدف دارن … توی اسمونا به چیزایی برسن که روی زمین بهش نرسیدن

راننده که حرف های حاج خلیل را می شنید، خندید و رو به حاج خلیل کرد و گفت:

– تو هم حاجی یکی از اونایی یادت رفته … اگه غنایم و حور العین اونا رو پس میزدی به خاطر نافرمانی نزدیک بود، به زندان بندازنت

راننده برگشت و نگاهی به مراد کرد و مثل کسی که در دادگاه شهادت می دهد، گفت:

–  من یکی که دست روی قران میزارم، توی زندان می پوسیدم و می مردم، اگه وساطت حاج … نبود و منو از زندان بیرون نمی اورد

به اسم حاجی که رسید، نام را جویده جویده گفت، گویی نمی خواست، متوجه نام وی شوند … صحبت هایش که به اینجا رسید، حاج خلیل بار دیگر رشته صحبت را در دست گرفت و گفت:

–  برای جذب افراد خلافت اسلامی توی سایت های اینترنتی دنیای رویایی و خیالی برا این افراد ترسیم می کنه … به اونا وعده های طلایی و بزرگی میده و اونا رو اینطوری سعی می کنه فریب بده …

اما وقتی این افراد وارد سرزمین و دنیای خلافت میشین و واقعیت ها رو می بینن شوکه میشین …

از طرفی خلافت هم چنان اونا رو می ترسونه که تنها کاری که از دستشون برمیاد، اینه که چشم به اسمون بدوزن و از خدا طلب نجات کنن … برا همینه که وقتی میمیرن بالا سرشون که حاضر می شی می بینی، چشماشون به اسمون دوخته شده …

این به خاطر تضرع و ایمان و خوف از خدا نیست، نه، به خاطر طلب نجات و ترس و وحشت از مرگه

راننده بار دیگر خنده ای کرد … حرف های حاج خلیل مراد را به فکر فرو برده بود … راست می گفت …

خودش را می دیدید که از مرگ می ترسید و ترس از مرگ موجب شده بود تا از قوانین نفرت انگیز خلافت اسلامی در بلند کردن ریش ها و لباس های بلند و گشادی که می پوشید و از آنها نفرت داشت، تبعیت کند.

حاج خلیل افزود:

– این افراد بعد از اینکه همه رویاهای خود را بر باد رفته می بینن، ترس و وحشت از خلافت تمام وجودشون رو فرا می گیره، به خصوص که کوچک ترین مخالفت و تمرد با مجازات مرگ مواجه میشه … من خیلی خوب می تونم، این ترس و وحشت رو توی چشماشون بخونم …

اینکه توی برزخ هستن … نه دنیا رو دارن … نه اخرت رو … زندگی و جونشون رو دوست دارن و نمی خوان بمیرن

************

مراد خیلی زود متوجه شد، بر خلاف چهره ظاهری حاج خلیل که مردی بی رحم و خشن نشان می داد، در باطن روح نرم و لطیفی دارد، به گونه ای که می توانست، هر چیزی از جمله مرگ را به سخره بگیرد.

همچنین دریافت که قدرت بسیار زیادی در خواندن باطن افراد دارد، به همین دلیل بسیاری از مردم از نگاه مسقیم به وی ترس داشتند …

علاوه بر آن هرچه بیشتر با افکار و باورها و اعتقادات اش آشنا می شد، بیش از پیش از شیفته او می شد و از میان این افکار و اندیشه ها بیشتر از همه دیدگاه هایش درباره داعش را می پسندید …

به خصوص که برخلاف ظاهرش به شدت مخالف قوانین و مقررات داعش بود.

 

انتظار داشتم، وقتی مسلمان شدیم، سختگیری هایشان به ما کمتر شود، اما برخلاف انتظار این عاملی شد تا هر روز یکی از ما به بهانه‌های مختلف به یکی از افراد مسلح اهدا شود …

بعدها فهمیدیم، مهمترین عامل دخیل در قربانی کردن ما، زنی به نام «حُذام» بود که اصالتا سوری بود و به ما قوانین و دستورات اسلام را آموزش می داد.

جمع ما در زندان بادوش موصل ۵۶ نفر بود … ۹ زن مسن، ۱۲ دختر جوان، ۱۵ زن متاهل جوان و ۲۰ کودک … به ما خبر دادند که به دلیل حملات هوایی کفار و صلیبی ها که منظورشان نیروهای متحدین به رهبری آمریکا بود، دیگر زخمی های داعش برای مراقبت و پرستاری به بادوش منتقل نمی شوند، لذا حضور ما در بادوش چندان به درد نمی خورد و می بایست، برای امور دیگر مورد استفاده قرار می گرفتیم یا فروخته می شدیم و این غمی بزرگ در جان ما انداخت.

عمه «ندیمه» پنجمین طشت لباس ها و ملافه های چرک را هم تمام کرد … خیلی خوشحال بود، از اینکه می دید، کارش کمتر شده و زندان بادوش به پایگاه یکی از گروه های وابسته به «گردان العسره» تبدیل می شود.

اون روز برخلاف روزهای دیگر عمه ندیمه بعد از پایان شستن لباس ها و پهن کردن آنها، حتی کف سلول های خالی و راهروها را هم تمیز کرد و چون کارش زود به اتمام رسید، تصمیم گرفت، سری به «فیروزه» در آشپزخانه بزند.

هنوز پایش به آشپزخانه نرسیده بود که «ابو عایشه العفری»، مسئول زندان وارد آشپزخانه شد و با صدای بلند خطاب به عمه ندیمه گفت:

– چرا اتاقم رو تمیز نکردی؟

عمه ندیمه با تعجب جواب داد:

– تمیز شده … اتفاقا اول صبح اونو تمیز کردیم

– جواب منو نده … وقتی میگم، ‌ تمیز نشده، رو حرف من حرف نزن … زود باش، بجنب … برو تمیزش کن

– چشم

عمه ندیمه با قدم های سنگین راه بازگشت را پیش گرفت، در حالی که زیر لب به دخترها به گمان اینکه واقعا اتاق ابو عایشه را تمیز نکرده اند، ناسزا می گفت … سطل آب را پر کرد و دستمال های تمیز کاری را برداشت …

به اتاق ابو عایشه که رسید، وسایلش را روی زمین گذاشت، وارد اتاق شد … دنبال کلید برق بود تا چراغ را روشن کند … وقتی کلید را زد، تعجب کرد … همه چیز مرتب و تمیز بود، مثل کسانی که به چشمانش اعتماد نداشته باشد، جلوتر رفت تا همه چیز را از نزدیک کنترل کند.

دختران و زنان ایزدی

درحال کنترل اتاق بود که ابو عایشه وارد اتاق شد، عمه ام برگشت، نگاهی به او کرد و گفت:

– اما اقا اینجا که همه چی مرتب و تمیزه

ابو عایشه، در حالی که درب را پشت خود می بست و بعد آن را دو قفله می کرد، جواب داد:

– می دونم … تو رو به اینجا کشوندم که بگم، از میون اونا تو هم سهم من هستی

عمه ندیمه که پی به نیت شوم ابو عایشه برده بود، همان طور که عقب عقب می رفت، التماس می کرد:

– اقا کفش اتون رو می بوسم … به من پیر زن کاری نداشته باشین … من بچه کوچیک دارم

ابو عایشه با فریادی بلند عمه ندیمه را ساکت کرد:

– خفه شو … فکر می کنی، نمی دونم، اون دو تا دختر بچه، برادرزاده هات هستن که مادرشون سال پیش پای تنور سکته کرد و مُرد و پدرشون به خاطر بد مستی زندان بود … اینکه تو فرزندی نداری و شوهرت ۱۰ سال فلج توی رختخواب افتاده بود و چند ماهی هست که فوت کرده

حالا ابو عایشه فاصله ای با عمه ندیمه نداشت، در حالی که عمه همچنان التماس می کرد … التماس های عمه ابو عایشه را به مرز جنون رسانده بود … او را به سمت تخت پرت کرد و بیهوش روی تخت افتاد … خیلی زود متوجه واقعیت امر شدیم … عمه ندیمه اولین قربانی از جمع ما شمرده می شد.

**************

حاجیه رقیه یک ساعت قبل از اعزامش به شهر «رقه» در سوریه و کار در یکی از زندان های این شهر، مرا صدا کرد … داخل راهرو سرک کشید، مثل اینکه می خواست مطمئن شود، کسی صدایش را نمی شنود، بعد درب آشپزخانه را بست و مرا کنار خود روی یکی از نیمکت های آشپزخانه نشاند و گفت:

– می خوام چیزی بهت بگم، اما قول بده، درباره اش با هیچ کس حرف نزنی، چون این طوری جون منو به خطر می اندازی

درحالی که از ترس رو به مرگ بودم، قول دادم، در هیچ شرایطی رازش را برملا نکنم … وقتی مطمئن شد، گفت:

– قراره شما رو فردا صبح به موصل ببرن و اونجا بفروشن

از وحشت سرنوشتی که در انتظار من و خواهرانم بود، به دست و پای حاجیه رقیه افتادم، التماس کردم، هرجا می‌رود، من و خواهرانم را هم با خود ببرد، به او قول دادم، خیلی بیشتر کار کنم و علاوه بر آشپزخانه در تمیز کردن سلول ها و شستن لباس ها هم به او کمک کنم.

اما او سر تکان داد و گفت که تا حالا هم بارها مانع از فروش من شده و هر بار که آمده اند، مرا با خود برای فروش ببرند، مانع آنها شده است … بعد دست داخل جیب خود کرد و از آن چیزی بیرون آورد، در دستم گذاشت، دو برگه کاغذ بود … دو تا صد دلاری تا آن زمان، این مبلغ پول را به چشم ندیده بودم، گفت:

– به خدا همین اندازه داشتم، اما با این دویست دلار می تونی، پول آزادی خودت و خواهرات رو تامین کنی و خودتون رو آزاد کنید

همدیگر را بغل کردیم و بعد از خدا حافظی از هم جدا شدیم.

************

این داستان (واقعی) ادامه دارد…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا