حسن آبشناسان / سرلشکر آبشناسان رودرروی ژنرال عبدالحمید/ از اسکاتلند تا دشت عباس

سرلشکر آبشناسان 

نسل سوم ما متاسفانه به دلیل کم توجهی یا بی توجهی ما با غیور مردانی چون شهید حسن آبشناسان آشنا نیستند.

این درد را به چه کسی باید گفت، نمی دانم!

او در دشت عباس چنان درسی به صدام داد که در تاریخ جنگ تحمیلی بی سابقه است.

حسن سال 1315 در امامزاده یحیی، نزدیک نازی آباد به دنیا آمد.

چون تولدش چند روز قبل از شهادت امام حسن (ع) بود، مادرش اسمش را گذاشت حسن.

سال 1335 تصمیم گرفت برود دانشگاه افسری.

بعد از خوزستان در سال پنجاه به استان فارس منتقل شد و حدود ده سال شیراز بود.

در این مدت دوره تکمیلی چتربازی و تکاور کوهستان را در داخل کشور و اسکاتلند گذراند و به زبان انگلیسی مسلط شد.

در اسکاتلند در مسابقه نظامی- ورزشی، بین تکاوران کوهستان ارتش های منتخب جهان با گروهش شرکت کرد و رتبه اول را گرفت.

بعدها به خاطر نظم و پاکیزگی اش از طرف داور مسابقات برایش تقدیرنامه فرستادند.

ظاهرا حسن همین طور که در کوه می رفت، آشغال های سر راهش را بر می داشته و در کوله پشتی اش می ریخته.

میجر اسکاتلندی، همراهشان به او می گوید:

«تو یک افسر ارشدی. چرا این کار را می کنی؟»

حسن جواب می دهد:

«من مرد کوهم. حیف است این طبیعت زیبا کثیف باشد.»

اکثر کلاه سرمه ای های هوابرد و کلاه سبزها، دوره تکاوری شان را با حسن آبشناسان که حالا افسر ارشد و یک چریک ورزیده شده بود، گذرانده بودند.

حسن تا قبل از شروع جنگ درکردستان بود.

حسن موتورسیکلت سوارهای حرفه ای را از کوچه و خیابان های نازی آباد جمع کرد

و به آنها آموزش های خاصی داد و همه را با عنوان گروه ویژه اسب آهنی به جبهه فرستاد.

همیشه می گفت در میدان نبرد، اضافه بر توکل به خدا، دانش و معلومات، جسارت، لیاقت و ابتکارات در فرماندهی هم لازم است.

تیمسار دادبین می گفت:

«برای من عجیب بود که ترس در این آدم راهی نداشت.

می گفت باید مثل ابراهیم(ع) در آتش رفت.

مگر ابراهیم نرفت و نسوخت؟

می گفتم، سرهنگ، او ابراهیم بود، ما که ابراهیم نیستیم.»

حسن آبشناسان / سرلشکر آبشناسان رودرروی ژنرال عبدالحمید/ از اسکاتلند تا دشت عباس
حسن آبشناسان / سرلشکر آبشناسان رودرروی ژنرال عبدالحمید/ از اسکاتلند تا دشت عباس

آن موقع که صدام خیلی شهرها را موشک باران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت:

«اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است،

پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛

نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»

در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد.

سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود.

آن جا گروه او اول شد و عراقی ها هفتم شدند.

حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت

و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خودش را اسیر کرد.

مهرماه سال 64 ، چهار روز بعد از عاشورا خبر شهادت حسن از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد.

باور نمی کنید اگر بگویم چهل کیلومتر پیشروی کردیم.

مطمئن هستم که باور نمی کنید.

خود ما هم باور نمی کردیم، اما سرهنگ بی توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آن جا جلو رفته بود.

طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودرو عراقی را منهدم کردیم و حدود پانزده نفر از آنها را اسیر گرفتیم و برگشتیم عقب.

در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل می کرد که گم نشویم.

وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود.

این کار با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود؛

بدون دادن حتی یک نفر تلفات.

یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید:

«جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم.

آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»

او دستی به ته ریش چند روزة صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد.

صدای مردانه و پر هیبتش در گوشمان پیچید:

«من یک افسر نیروی مخصوص هستم.

انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزو وظایف من است.

من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده ام

سرهنگ بعد از آن عملیات، تصمیم گرفت چند عملیات دیگر از این دست انجام دهد،

اما به دلیل فقدان نیرو، حتی همان حداقل نیرو، میسر نشد؛

یعنی دیگر هیچ افسر و درجه داری حاضر نبود با سرهنگ همراه شود.

آدم غریبی بود؛ آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه.

از نظر بدنی هم بسیار ورزیده و توانمند بود. دوره های عالی تکاوری را پیش از انقلاب با موفقیت کامل و نمرات عالی پشت سر گذاشته بود. سر نترسی داشت.

این که می گویم سر نترسی داشت، اغراق نیست.

سرهنگ نیروی مخصوص، کم آدمی نبود.

همه گونه امکانات امنیتی و رفاهی می توانست داشته باشد.

اصلا احتیاجی نبود که شخصاً وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان، به هیچ وجه زیر بار چنین قید و بندهایی نمی رفت.

هر جا آتش بود و خطر، بدون تامل خود را به قلب آن می رساند.

بارها به او گفتیم:

«این کار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است.

آخر نیازی نیست که شما شخصاً خود را به خطر بیندازید.

شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید، خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می خورد.»

اما گوشش بدهکار این حرف ها نبود و همیشه جواب می داد:

«مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد؟ مگر من از او بزرگ تر و بهترم؟»

سپس این روایت از امیرالمؤمنین (ع) را به ما یادآور می شد:

«در آن روزی که مرگ برای انسان مقدر است،

اگر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند،

بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت و در صورتی که لحظه ای از عمر بر قرار باشد،

اگر در میان آتش سوزان درافتد یا به کام گرداب های ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد.

بنابراین هرگز از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشیم.»

این روایت را با چندین برگ بزرگ کاغذ نوشته و بر دیوار اتاق کارش بر روی میز کار و قفسه کتابخانه نصب کرده بود.

حسن آبشناسان / سرلشکر آبشناسان رودرروی ژنرال عبدالحمید/ از اسکاتلند تا دشت عباس
حسن آبشناسان / سرلشکر آبشناسان رودرروی ژنرال عبدالحمید/ از اسکاتلند تا دشت عباس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا