شهید محمد رضایی
✨کنار اروند مینشینم.
دستهایم را در این رود وحشی فرو میبرم.
چشمهایم را میبندم و مسافر زمان میشوم.
به دی 65 میروم؛ «کربلای 4».
تو را میبینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانیات نشسته و با لباسهای غواصی از آبهای اروند بیرون میآیی و پا در خاک عراق میگذاری.
✨اروند، عجیب دلشورهی تو را دارد!
با این همه، مانع رفتنت نمیشود و موج کوچکی را به سویت میفرستد و آن بوسهی خداحافظیاش میشود بر گامهای استوارت.
تو میروی.
و او، همه نگاه میشود و نگاههایش را پشت سرت میریزد و بدرقهات میکند.
چشم باز میکنم و قلم به دست میگیرم تا هر آنچه را که از تو برایم گفتهاند روی کاغذ بیاورم.
اشک اما پردهی چشمانم میشود.
پلک میزنم؛
قطرهای از دل چشمانم میجوشد و در آبهای اروند میریزد.
او، موج میزند؛ مـَد میکند. اروند دلتنگ محمد است…
✨خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت میگشتند.
به آنها خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است.
گفته بودند غواص راهنما بودهای و خط شکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کردهای.
بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلولهی آتش.
علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمیرفت، سر مسألهی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا.
کل اردوگاه را زیر پای شان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.
یک دست لباس داشتی.
همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود.
با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچهها نشسته بودی و با هم حرف میزدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجرهی آسایشگاه تان.
اسم چند نفر را خواند. تو هم جزء آنها بودی.
اسمت را که برد، دستت را بالا گرفتی. تا چشمهای سبزِ بیروحش به تو افتاد، حال گاو خشمگینی را پیدا کرد که پارچهای سرخ را نشانش داده باشند.
در چشم بههم زدنی تمام بدنش به عرق نشست.
دنبال یکی هم قد و قوارهی خودش میگشت؛
هیکلی، قدبلند، چهارشانه. باورش نمیشد آن همه حرف و حدیث پشت سر تو باشد؛ یک جوان20ساله، متوسط قامت و لاغراندام.
همهی حساب و کتابهایش را بههم ریخته بودی. چهرهی پرصلابت و نگاه آرامت که خبر از آرامش درونیات میداد، ناخن به روحش میکشید.
هرچند همهی محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود، ولی حداقل از یک چیز مطمئن شده بود که امثال تو، شیرهای در زنجیرند و نباید زنده بمانند.
تو داشتی لباسهای خیست را میپوشیدی که آنها بر سرت ریختند و کتکزنان تو را از آسایشگاه بیرون بردند.
پس از چند ساعت به آسایشگاه آوردنت.
همه میدانستند که بدجور شکنجهات کردهاند.
نگهبان صدایش را ته گلویش انداخت:
از این به بعد کسی حق ندارد با محمد رمضان، ارتباط برقرار کند. حرف زدن با محمد رمضان، ممنوع.
راه رفتن با محمد رمضان، ممنوع. و بایکوتت کردند. بعثیها تو را «محمد رمضان» صدا میکردند؛
رسم شان این بود که به جای بردن نام فامیل هر اسیر، نام پدر و پدربزرگش را میبردند.
اسم پدر تو هم رمضانعلی بود و نام جدت غلامحسن.
✨بچهها دورتا دور آسایشگاه نشسته بودند.
همه میدانستند معنی بایکوت چیست و شکستن آن چه مجازات سنگینی دارد.
آنجا که خبری از پماد و مرهم و… نبود.
دل شان میخواست بیایند و کنارت بنشینند تا حرفهای شان مرهمی باشد برای زخمهایت.
ولی کسی طرفت نمیآمد.
خودت هم میدانی دلیلش ترس نبود، بلکه هیچکس نمیخواست که بعثیها به خاطر شکستن بایکوت، به تو حساس شوند و بیشتر آزارت دهند.
تو هم نمیخواستی جاسوسهای آسایشگاه، خبر بیشتری برای نگهبانها ببرند و آنها، همآسایشگاهیهایت را آزار دهند.
ولی بچهها دست بردار نبودند و با اشارهی چشم و ابرو احوالت را میپرسیدند.
همه طعم ضربههای عدنان و علی آمریکایی را چشیده بودند و میدانستند کشتن آدمها، برای این دو، از آب خوردن هم سادهتر است.
کتک زدنهای عادیشان آدم را به حال ضعف و مرگ میانداخت، وای به وقتی که بخواهند شکنجهات کنند.
آنها خوشحال بودند که تو هنوز زندهای!
راستی! چه زیبا نماز میخواندی با آن تن زخمی و کبود.
آمده بودی توی حیاط؛ مثل همه.
البته با یک تفاوت؛ کسی حق نداشت با تو راه برود یا حرف بزند.
تک و تنها سرت را انداخته بودی پایین و با آن بدن مجروح، جلوی آسایشگاه تان راه میرفتی.
«سیدمحسن»، نوجوان 16ساله از بچههای آسایشگاه کناریتان آمد کنارت و ایستاد به احوالپرسی.
بایکوت بودنت به کنار، قانون اردوگاه اجازه نمیداد افراد آسایشگاههای مختلف با هم حرف بزنند.
گفتی: «برو! محسن برو!»
✨ اما او گفت: «ول کن محمد! ته تهش کتکتم میزنند دیگر!»
✨ تو نگران او بودی و او نگران تو.
چند روز پشت سرهم میبردند و شکنجهات میدادند و با چوبهای قطور و کابلهای ضخیمِ فشارقوی برق، که در 3لایه بهم بافته شده بود، وحشیانه به جانت میافتادند.
میدانستند راه رسیدن به جهنم را برای دوستان شان کوتاه کردهای.
میگفتند: بگو چه کسانی آن موقع همراهت بودند؟
بعد اتو را داغ میکردند و به پوستت میچسباندند و تو در جواب آنها نفسهایت را با ناله بیرون میدادی:
«یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»
بدنت میسوخت و تاول میزد.
با کابل بر تاولهایت میکوبیدند و تاولها پاره میشدند.
میگفتند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو… »
از درد به خود میپیچیدی و جواب میدادی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»
و نمیگفتی آنچه را که آنان مشتاق شنیدنش بودند و باران کابل و چوب بر پیکرت باریدن میگرفت.
تَنشان که به عرق مینشست، نوشابههای خنک را قُلپ قُلپ از گلو پایین میدادند.
میرفتند استراحت میکردند و ساعتی بعد دوباره بازمیگشتند.
و باز ضربههای چوب بود و کابل و اتوی داغ و خدا بود و تو بودی و نالههای یا زهرا(س) و یا حسین(ع).
یکی از بچهها به تو گفت: محمد! اینها میکشنت!
امام گفته: آنها که در اسارتند، اگر دشمن از آنها خواست که عکس مرا پاره کنند یا به من توهین کنند، این کار را انجام دهند.
اما تو گفتی: «امام وظیفه داشته این حرف را بزند. اما من وظیفه ندارم برای اینکه جانم سالم بماند، به رهبرم توهین کنم.»
ضعیف شده بودی و بیرمق.
چند روز پشت سرهم کتک و شکنجه توانی برایت نگذاشته بود.
بدن رنجور و نیمهجانت را کشانکشان به سمت حمامها بردند.
لباسهایت را درآوردند. بدن کبود، سوخته و تاول زدهات را زیر دوش آب داغ گذاشتند و با کابل بر آن کوبیدند.
چند بطری شیشهای آوردند و به در و دیوار حمام کوبیدند.
بطریها، شیشههای تیز و برندهای میشدند و کف حمام میریختند.
تو را روی شیشهها میغلتاندند و با کابل بر بدنت میکوبیدند و با پوتینهای زمخت شان روی بدن رنجور و نحیفت میرفتند.
شیشههای برنده، پوستت را میشکافتند و در گوشتت فرو میرفتند.
خون، از تاولها، از سوختگیها، از زخمها، از ردپای خرده شیشهها بیرون میدویدند.
همه چیز نشان میداد که واقعا تو را به حمام آوردهاند؛ به حمام خون.
✨میگفتند: «باید به مسئولان مملکتت توهین کنی.»
✨اما تو مظلومانه ناله میکردی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»
✨✨و آن کابلها که حالا دیگر مَرکب لخته های خون شده بود، محکمتر از قبل بر پیکرت فرود میآمد.
صدای خِرِشخِرِشِ شیشهها، شکسته شدن استخوانها و نالههای ضعیف یا زهرا(س) و یا حسین(ع)ات نسیمی شده بود تا اهالی آسمان را نوید دهد که مسافری از فرزندان روحالله در راه است و تو ذرهذره به دروازهی بهشت نزدیک میشدی.
نعره میزدند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو…
و تو با آخرین نفسهایت جواب میدادی: «یا…ز…ه…ر…ا(س) یا…ح…س…ی…ن(ع)»
کابلها قوس میگرفتند و با قدرت بر پیکرت مینشستند.
گوشت و پوست بدنت باضربههای کابل کنده میشد.
کابلها به سمت بالا تاب برمیداشتند و تکههای پوست و گوشت بدنت را به سوی سقف و در و دیوار حمام پرتاب میکردند.
بارها و بارها ازت پرسیدند:
«افسران و سربازان ما را تو کشتی. چه کسان دیگری همراهت بودند؟ نام ببر!»
و تو که نای حرف زدن نداشتی، با اشارهی ابرو جواب میدادی: «نه!»
✨ از حمام آوردنت بیرون و با پارچه روی بدن پارهپاره و پر از زخم و سوختگیات، آب و نمک ریختند.
آخرین نالههای جانسوزت، آرام، راه شان را به آسمان باز میکردند.
عدنان که از مقاومت و سرسختی تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: «تمامت میکنم!»
آنگاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند.
قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتینهایشان آن را در حلقت فرو کردند.
از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت.
بعد رفتند سراغ یکی از بچههای اردوگاه که از امداد و کمکهای اولیه سررشته داشت.
او نبضت را گرفت.
چهار، پنجبار در دقیقه بیشتر نمیزد.
ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود.
صدایی که از گلویت بیرون میآمد، صدای نفس کشیدن نبود.
صدای خُرخُر کردن بود.
یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود.
هرطور دست و پایت را تکان میدادند به همان شکل باقی میماند.
آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ.»؛ یعنی تمام کرد.
یعنی شهید شدی!
بعد پیکر بیجانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بودهای و آنها مجبور شدهاند تو را بزنند!
تاخت و تازهای عدنان شروع شد.
عربده میکشید و به سربازها دستور میداد. تمام اردوگاه به حالت آمادهباش درآمده بود.
چند نفر دویدند و پتویی را از یکی از آسایشگاهها بیرون آوردند.
یک پتوی راهراهِ سبز و سفید.
از همان پتوهای زِبر اسرا. آسایشگاه به آسایشگاه میدویدند و دستور میدادند: «همه کف آسایشگاه دراز بکشند. سرها روی زمین. بلند کردن سر، ممنوع . نگاه کردن، ممنوع. صحبت کردن، ممنوع.»
هرچند درهای آسایشگاهها قفل بود، ولی میخواستند با این کارشان حصار در حصار ایجاد کنند.
این دستورات که از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر ابلاغ میشد، همه را متوجه این کرد که یا اتفاقی افتاده یا قرار است حادثهی مهمی رخ دهد.
کنجکاوی عدهای، تحریک شده بود.
خوب که نگاه میکردی، سرهایی را میدیدی که از پشت پنجرهی آسایشگاهها، چشم در حیاط اردوگاه میگرداندند تا آنچه که از آن منع شده بودند را ببینند.
آنگاه تو افق نگاهشان میشدی؛ آن پتوی زِبر را دور تو پیچیده بودند و با سیمخاردار دورش را بسته بودند.
سپس ماشینی آمد و تو را به نقطهی نامعلومی برد.
بعد چند نفر از اسرا را به زور کتک و شکنجه، مجبور به امضای برگهای کردند تا طی گزارشی صوری به صلیب سرخ ادعا کنند؛ تو در حال فرار بودهای و آنها مجبور شدهاند تو را با گلوله بزنند!
تعدادی از بچهها را هم به حمام فرستادند تا آثار جنایت شان را که به در و دیوار حمام مانده بود، پاک کنند….
مرداد 81 بود. آن روز مشهدالرضا(ع) میزبان 22 شهید بود.
یکی از آنها هم تو بودی.
بالاخره بعد از پانزده سال به خانه برگشتی.
پدرت آمده بود معراجالشهدا.
21 شهید آنجا بودند، ولی تو نبودی.
✨حاجرمضان علی پرسید: محمد رضایی کجاست؟
پاسخ شنید: پدر جان! پیکر محمدت سالمِ سالم است.
او را در سردخانه گذاشتهایم.
حاجرمضان علی، بین شهرهای فاروج و شیروان، درست در کنار جاده، مسجد امام سجاد(ع) را ساخته بود.
جلوی مسجد برای خودش مزاری تهیه کرده بود.
تو که آمدی، آن را داد به تو.
✨روز تشییع پیکرت، مردم زیر تابوتت را گرفته بودند و تو را تا مزارت همراهی کردند.
تشییع تمام شد؛ جمعیت تازه متوجهی خون آبههایی شدند که از تابوتت گذشته و بر شانهی آنها چکیده بود!
منبع: سایت امتداد / به قلم سمیه مهربان جاهد – وبلاگ اردوگاه تکریت
روزی از درون حمام ها صداهای خیلی وحشتناکی به گوش رسیدند. یکی از اسیران را به سختی شکنجه میکردند. فریاد یا حسین و یا زهرا و یا ابا الفضل او هم به گوش می رسید. مو بر تن مان سیخ شد و هیچ کاری از دست ما برنیامد. چند روز بعد باخبر شدیم جاسوسی او را شناسایی کرده و لوداده است. از رزمندگان اطلاعات عملیات و هم دوره خودمان و نامش محمد رضایی بود. دو نفری که برای بردن پیکرش رفتند تعریف کردند که به دستور نگهبان ها و با پتویی برای برداشتن جنازه شهید رضایی به حمام ها رفتند. هرجای بدن او را که می گرفتند تا داخل پتو بگذارند، وا میرفته است، چون بعثی ها پس از شکنجه های وحشتناک، او را داخل آب جوش انداخته بودند. دو نفر هم که برای شستن حمام ها رفته بودند، نیم ساعت مشغول پاک کردن خون و نرمه استخوان های او بودند که به در و دیوار چسبیده بود.
کسی که محمد رضایی را لوداد، م.ر بود؛ همان کسی که کار جاسوسی و خیانت را از زندان الرشید بغداد شروع کرد و اولین جاسوس و عنصر خود فروخته بود که پس از اسارت با او آشنا شدیم.
رفتند، تعریف کردند که به دستور نگهبانها و با پتویی برای برداشتن جنازه شهید «رضایی» به حمامها رفتند. هرجای بدن او را که میگرفتند تا داخل پتو بگذارند، وا میرفته است؛ چون بعثیها پس از شکنجههای وحشتناک، او را داخل آب جوش انداخته بودند. دو نفر هم که برای شستن حمامها رفته بودند، نیم ساعت مشغول پاک کردن خون و نرمه استخوانهای او بودند که به در و دیوار چسبیده بود.
«محمدرضا یزدیان» از غواصان لشکر ۵ نصر مشهد، در خاطرات خود که در کتاب «بازماندگان نیمه جان» منتشر شده، درباره شهید «محمد رضایی» نوشته است:
روز قبل از اینکه «محمد رضایی» را دستگیر کنند، توی محوطه بند مشغول قدم زدن بودم. از کنار من رد شد و بدون اینکه نگاه کند گفت: «یزدیان، نگاه نکن! راه برو و فقط جلو را نگاه کن؛ ما تحت نظریم. خیلی مواظب خودت باش و به هیچکس اعتماد نکن. دنبال ما هستند. به گمانم لو رفتیم».
رضایی اینها را گفت و با سرعت از کنارم رد شد؛ آن زمان شرایط اینطور بود که هیچکس حق نداشت با دیگری گفتگو کند. حتی قدم زدن دو نفر در کنار و پشت سرهم و با فاصله نزدیک ممنوع بود. اگر متوجه میشدند کسی با بغل دستیاش حرف میزند، هر دو را بهشدت کتک میزدند.
رضایی را چندینروز به زندان جنب اردوگاه بردند. او را به پنکه سقفی آویزان کردند و بدنش را با میلههای داغ سوزاندند. او را روی شیشههای شکسته غلتاندند و سر و ته از میله بارفیکس اتاق افسران در قسمت فرماندهی اردوگاه آویزان کردند. ساعتهای متوالی و آنقدر او را با کابل زدند که تمام بدنش ورم کرد و خونآلود شد.
عراقیها مدعی شدند که «محمد رضایی» در عملیات «کربلای چهار» تعداد زیادی از نیروهای عراقی را کشته است. در شکنجه سخت و طاقت فرسای او، خیلی از نگهبانهای اردوگاه دست داشتند؛ مثل «عدنان»، «علی ابلیس» و…، اما شنیدیم «علی آمریکایی» شکنجهگر اصلی بوده است. میگفتند روی بدن رضایی آب جوش ریخته و به او برق وصل کرده است. آنقدر آب جوش ریخته بود که تمام بدنش تاول زده و پوست آن کنده شده بود. بعد هم قالبی صابون در دهانش گذاشته بودند تا نتواند فریاد بزند. آنقدر آن را فشار داده بودند که خفه شده بود.
«مجتبی» از بچههای همدان که آنزمان امر بر نگهبانهای بند بود، گفت که گوشت و پوست «محمد رضایی» به همه جای دیوارهای سیمانی حمامها چسبیده بود. بعثیها پیکرش را روی سیمهای خاردار انداختند و عکس و فیلم گرفتند تا وانمود کنند که در حال فرار کشته شده است. نگهبانها از دو نفر از اسیران خواستند پیکر را به ماشین «آیفا» منتقل کنند. آنها میخواستند آهسته و با احترام این کار را انجام دهند؛ اما عراقیها دو اسیر را با کابل زده و گفته بودند که جنازه را به داخل آیفا پرت کنند!
اگر امروز زنده هستم، جانم را مدیون شهید «محمد رضایی» هستم. عراقیها فهمیدند که از رزمندگان واحد اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر بوده است. از او خواستند تا بقیه رزمندگان آن واحد را معرفی کند؛ اما مقاومت کرد. زجرها و شکنجهها را تحمل کرد و حاضر نشد حتی یک نفر را معرفی کند.
کسی که «محمد رضایی» را لو داد، م. ر بود؛ همان کسی که کار جاسوسی و خیانت را از زندان «الرشید» بغداد شروع کرد و اولین جاسوس و عنصر خودفروخته بود که پس از اسارت با او آشنا شدیم.
در تنگنا و سختی زندان «الرشید»، بهترین جای زندان یعنی جلو در ورودی را به او دادند؛ جایی که برای اسیران مجروح در نظر گرفته بودیم و مجاور با در ورودی بود. بالای آن در باز بود و پنجرهای داشت که با میلگرد محصور شده بود؛ اما هوای مطبوعی از آن پنجره به داخل وارد میشد. اسیران بدحال را در آنجا میخواباندیم که آن هم با ورود م. ر به زندان، توسط او و یکی دو نفر که با او بودند، غصب شد.
۵۰ یا ۶۰ نفر اسیر هر سلول، در یکی از وعدههای غذایی، هرکدام قلپی آب مرغ با نان صمون که به اندازه نان ساندویچی کوچکی بود میخوردند؛ اما آن دو سه نفر به اندازه غذای دو سلول میخوردند و سهمیه بیشتری را میبلعیدند. درباره آب هم چنین بود؛ یعنی در زمانی که همه اسیران بهخصوص مجروحان و مریضها برای یک قلپ آب لهله میزدند، آنها چندین لیوان آب مینوشیدند و حتی روی سر خود آب میریختند.
بعد از ورود به اردوگاه هم م. ر با همراهی نوچههایش هر روز به بهانهای اسیران را به باد کتک میگرفتند. آنها حتی در ضرب و شتمها و شکنجهها، با نگهبانهای عراقی همکاری میکردند و برخی مواقع کابل به دست میگرفتند.
اگر از سمت استان «خراسان شمالی» بهسمت استان «خراسان رضوی» به قصد زیارت امام خوبیها (ع) طی طریق کرده باشید، بعد از عبور از شهر «شیروان» در نزدیکیهای شهر «فاروج» در سمت راست جاده، حسینیهای بهنام حسینیه «امام سجاد (ع)» خودنمایی میکند که زوار امام رئوف (ع) برای دقایقی در آنجا استراحت می کنند و سپس ادامه مسیر میدهند.
بین دو مناره این حسینیه سنگ قبر تیره رنگ کوچکی تعبیه شده که حکایت عجیبی در زیر آن نهفته است و حقش بر تمام ملت ایران محفوظ خواهد ماند، باشد که شرمنده شهدا نباشیم. این مزار شریف مربوط است به شهیدی از تبار افلاکیان، شهید «محمد رضایی» از رزمندگان اطلاعات عملیات تیپ ۲۱ امام رضا (ع).
و اما حکایت این شهید از زبان یکی از همرزمانش؛
۶۵/۱۰/۴ مصادف است با شب عملیات «کربلای چهار» و شب پرواز پرستوهای بال و پر شکسته ایران اسلامی، ساعاتی بعد از عملیات بههمراه تعدادی از دوستانم از سه جهت در محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتیم و جهت چهارم که در واقع پشت سر ما، رودخانه خروشان اروندرود قرار داشت و جزر آن در حال شروع شدن و امکان زدن به آب غیرممکن بود، بعد از ساعتها مقاومت و درگیری متأسفانه علیرغم میل باطنی، تسلیم شدیم.
حدود ۱۳ روز بهصورت خونین و مالین در شهرک اطراف «بصره» بدون کمترین امکانات بهداشتی و پزشکی نگهداری میشدیم، پس از «بصره»، ۴۵ روز در سلولهای زندان «الرشید» بغداد در وسط یک پادگان نظامی محبوس بودیم، زخمها و جراحتهای حاصل از عملیات عفونت کرده و بدنهای نحیف و خسته و رنجور اسراء و مجروحین پر از شپش شده بود؛ حتی طی این دو ماه شاید نتوانستیم درست و حسابی صورتهایمان را بشوییم!
همانجا بود که با چهره معصوم و نورانی شهید «محمد رضایی» آشنا شدم، وی در عین صلابت، افتادگی خاصی داشت که دیگر دوستان خود را جذب اخلاق و منش کبریایی خود کرده بود و این وجه تمایز وی با دیگران بود.
این عزیز آسمانی ساعاتی بعد از عملیات «کربلای چهار»، در سنگر تجمعی (فرماندهی) که تعداد زیادی از افسران رده بالای ارتش عراق در آنجا به هالکت رسیده بودند، به همراه دوستان خود دستگیر میشود؛ اما قائله همینجا ختم نمیشود، متأسفانه قضیه مکان و نحوه اسارت این چند نفر (دوستان مشهدی) از طریق سربازان عراقی دهان به دهان، به نگهبان مستقر در اردوگاه منتقل میشود.
بعد از سپری شدن دو ماه اسارت در شرایط سخت، بالاخره عراقیها تصمیم گرفتند که اسرای عملیاتهای «کربلای چهار»، «کربلای پنح» و «کربلای شش» را که مجموعاً هزار و ۴۰۰ نفر بودیم را به اردوگاهی در استان «صلاحالدین» عراق و در نزدیکیهای شهر «تکریت» منتقل کنند. چند ماهی با شکنجههای روزمره عراقیها خلق و خو گرفتیم، تا اینکه آن روز وحشتناک و تأثربرانگیز فرا رسید.
دو نفر از سربازان ارشد و قسمخورده رژیم بعثی عراق که در اردوگاه حضور داشتند و روزانه به شکنجه اسراء میپرداختند، خبر دستگیری چند نفر از رزمندگان تیپ امام رضا (ع) در شرایط خاص را شنیده بودند، یکی از سربازان عراقی «عدنان» نام داشت که مسیحی مسلک و زبان مادری وی فارسی بود، او صدای کلفت و ترسناکی داشت، وقتی قسم میخورد که فلانی را خواهم کشت، شکی نداشتیم که مرتکب این جنایت خواهد شد.
سرباز دیگر عراقی شخصی بود بهنام «علی»، وی ظاهری شبیه آمریکاییها داشت که به همین جهت اسراء به وی لقب «علی آمریکایی» داده بودند. زبان فارسی بههیچوجه متوجه نمیشد، دارای هیکلی درشت جثه بود که از خوبیهای دنیوی هیچچیز به ارث نبرده بود و زمانی که به یکی از اسراء چَک میزد، تا سهروز گوشهای او شنوایی نداشت که بنده خودم بارها این موضوع را تجربه کرده بودم، اسیری که مورد شکنجه این فرد قرار میگرفت باید أشهد خود را میخواند و از نجات و برگشت به زندگی ناامید میشد.
خالصه مطلب اینکه خبر کشته شدن افسران عراقی در منطقه عملیاتی «کربلای چهار» (جزیره ماهی) به گوش «عدنان» و «علی آمریکایی» رسیده بود؛ ولی آنها هنوز متوجه نشده بودند که عامل هلاکت این افسران، «محمد رضایی» بوده است؛ بنابراین تکتک اسرای تیپ امام رضا (ع) را به زیر شکنجههای سخت بردند. مدتها این شکنجهها ادامه داشت، حتی خود «محمد رضایی» هم مرتب شکنجه میشد و صبوری میکرد؛ اما همه اطلاع داشتند که اگه قضیه از جایی درز کند، فاتحه «محمد رضایی» خوانده خواهد شد، تا اینکه بلاخره بعد از شکنجههای متوالی و سخت، شخصی که از افراد ترسو و سستعنصر بود، زیر شکنجه طاقتش از دست رفت و برای نجات جان خود، قضیه «محمد رضایی» را لو داد.
«محمدرضا یزدیان» از غواصان لشکر ۵ نصر مشهد نیز در کتاب خاطرات خود با عنوان «بازماندگان نیمه جان»، نوشته است:
ساعت ۱۰ صبح و کل اردوگاه در خواب اجباری در زیر پتو قرار داشتند؛ چون «علی آمریکایی» و «عدنان بعثی» قرار است جنایتی تازه داشته باشند. بدن مطهر «محمد رضایی» را ابتدا با کابل و باتوم خونین و مالین کردند و سپس پیکر بیجان او را با اتو سوزاندند. آنها شیشه سرویس بهداشتی را شکستند و بدن مطهر وی را در شیشهها غلطاندند تا شیشه در بدن این شهید عزیز فرو رفت و سپس با کابل و باتوم روی شیشهها کوبیدند و در ادامه با فرچه روی شیشهها کشیدند.
روزی از درون حمامها صداهای خیلی وحشتناکی به گوش رسید. یکی از اسیران را بهسختی شکنجه میکردند. فریاد «یا حسین (ع)»، «یا زهرا (س)» و «یا ابا الفضل (ع)» او هم به گوش میرسید. مو بر تنمان سیخ شد و هیچ کاری از دست ما برنیامد.
چند روز بعد باخبر شدیم جاسوسی او را شناسایی کرده و لو داده است. از رزمندگان اطلاعات عملیات و همدوره خودمان و نامش «محمد رضایی» بود. دو نفری که برای بردن پیکرش رفتند، تعریف کردند که به دستور نگهبانها و با پتویی برای برداشتن جنازه شهید «رضایی» به حمامها رفتند. هرجای بدن او را که میگرفتند تا داخل پتو بگذارند، وا میرفته است؛ چون بعثیها پس از شکنجههای وحشتناک، او را داخل آب جوش انداخته بودند. دو نفر هم که برای شستن حمامها رفته بودند، نیم ساعت مشغول پاک کردن خون و نرمه استخوانهای او بودند که به در و دیوار چسبیده بود.
«محمدرضا یزدیان» از غواصان لشکر ۵ نصر مشهد، در خاطرات خود که در کتاب «بازماندگان نیمه جان» منتشر شده، درباره شهید «محمد رضایی» نوشته است:
روز قبل از اینکه «محمد رضایی» را دستگیر کنند، توی محوطه بند مشغول قدم زدن بودم. از کنار من رد شد و بدون اینکه نگاه کند گفت: «یزدیان، نگاه نکن! راه برو و فقط جلو را نگاه کن؛ ما تحت نظریم. خیلی مواظب خودت باش و به هیچکس اعتماد نکن. دنبال ما هستند. به گمانم لو رفتیم».
رضایی اینها را گفت و با سرعت از کنارم رد شد؛ آن زمان شرایط اینطور بود که هیچکس حق نداشت با دیگری گفتگو کند. حتی قدم زدن دو نفر در کنار و پشت سرهم و با فاصله نزدیک ممنوع بود. اگر متوجه میشدند کسی با بغل دستیاش حرف میزند، هر دو را بهشدت کتک میزدند.
رضایی را چندینروز به زندان جنب اردوگاه بردند. او را به پنکه سقفی آویزان کردند و بدنش را با میلههای داغ سوزاندند. او را روی شیشههای شکسته غلتاندند و سر و ته از میله بارفیکس اتاق افسران در قسمت فرماندهی اردوگاه آویزان کردند. ساعتهای متوالی و آنقدر او را با کابل زدند که تمام بدنش ورم کرد و خونآلود شد.عراقیها مدعی شدند که «محمد رضایی» در عملیات «کربلای چهار» تعداد زیادی از نیروهای عراقی را کشته است. در شکنجه سخت و طاقت فرسای او، خیلی از نگهبانهای اردوگاه دست داشتند؛ مثل «عدنان»، «علی ابلیس» و…، اما شنیدیم «علی آمریکایی» شکنجهگر اصلی بوده است. میگفتند روی بدن رضایی آب جوش ریخته و به او برق وصل کرده است. آنقدر آب جوش ریخته بود که تمام بدنش تاول زده و پوست آن کنده شده بود. بعد هم قالبی صابون در دهانش گذاشته بودند تا نتواند فریاد بزند. آنقدر آن را فشار داده بودند که خفه شده بود.
«مجتبی» از بچههای همدان که آنزمان امر بر نگهبانهای بند بود، گفت که گوشت و پوست «محمد رضایی» به همه جای دیوارهای سیمانی حمامها چسبیده بود. بعثیها پیکرش را روی سیمهای خاردار انداختند و عکس و فیلم گرفتند تا وانمود کنند که در حال فرار کشته شده است. نگهبانها از دو نفر از اسیران خواستند پیکر را به ماشین «آیفا» منتقل کنند. آنها میخواستند آهسته و با احترام این کار را انجام دهند؛ اما عراقیها دو اسیر را با کابل زده و گفته بودند که جنازه را به داخل آیفا پرت کنند!
اگر امروز زنده هستم، جانم را مدیون شهید «محمد رضایی» هستم. عراقیها فهمیدند که از رزمندگان واحد اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر بوده است. از او خواستند تا بقیه رزمندگان آن واحد را معرفی کند؛ اما مقاومت کرد. زجرها و شکنجهها را تحمل کرد و حاضر نشد حتی یک نفر را معرفی کند.
کسی که «محمد رضایی» را لو داد، م. ر بود؛ همان کسی که کار جاسوسی و خیانت را از زندان «الرشید» بغداد شروع کرد و اولین جاسوس و عنصر خودفروخته بود که پس از اسارت با او آشنا شدیم.
در تنگنا و سختی زندان «الرشید»، بهترین جای زندان یعنی جلو در ورودی را به او دادند؛ جایی که برای اسیران مجروح در نظر گرفته بودیم و مجاور با در ورودی بود. بالای آن در باز بود و پنجرهای داشت که با میلگرد محصور شده بود؛ اما هوای مطبوعی از آن پنجره به داخل وارد میشد. اسیران بدحال را در آنجا میخواباندیم که آن هم با ورود م. ر به زندان، توسط او و یکی دو نفر که با او بودند، غصب شد.
۵۰ یا ۶۰ نفر اسیر هر سلول، در یکی از وعدههای غذایی، هرکدام قلپی آب مرغ با نان صمون که به اندازه نان ساندویچی کوچکی بود میخوردند؛ اما آن دو سه نفر به اندازه غذای دو سلول میخوردند و سهمیه بیشتری را میبلعیدند. درباره آب هم چنین بود؛ یعنی در زمانی که همه اسیران بهخصوص مجروحان و مریضها برای یک قلپ آب لهله میزدند، آنها چندین لیوان آب مینوشیدند و حتی روی سر خود آب میریختند.
بعد از ورود به اردوگاه هم م. ر با همراهی نوچههایش هر روز به بهانهای اسیران را به باد کتک میگرفتند. آنها حتی در ضرب و شتمها و شکنجهها، با نگهبانهای عراقی همکاری میکردند و برخی مواقع کابل به دست میگرفتند.