شهید آزاده محمد جواد تندگویان شهیدی با استقامت در اسارت
خواندن قرآن با صداي بلند
شهید آزاده محمد جواد تندگویان زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسياردلتنگ او بوديم..پس از 11سال انتظار كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم…
او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود… او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد…
هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود…
او آن قدر قرآن را با صداي بلند خوانده بود كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده…
وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتم، آن قدر “حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود…
“او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت…
کتاب زندگی به سبک شهدا
برشی از زندگی در اسارت شهید تندگویان وزیر نفت, جمهوری اسلامی ایران راوی: مهدي تندگويان فرزند
شهید رجایی به همسر محمدجواد تندگویان گفت:
عراق حاضر شده 8 خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آنها تندگویان را آزاد کنند.
همسر تندگویان گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، محمدجواد قبول نمیکند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بیگناه بریزند.
💥 از خاطرات یک آزاده شهید از زندان صدام
به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند.
آنجا شبیه یك مرغدانی بود…
وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود.
به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود…با پا محكم به در سلول كوبیدم…
نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟
گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم…
او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم…
در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بیمقدمه پرسید:
ایرانی هستی؟ جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید:
مرا میشناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟
گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی. گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم.
پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟
گفتم: آری، شنیدهام. پرسید: كجاست؟
گفتم: احتمالاً شهید شده…
سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد…
دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم.
نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود…
گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت:
این سیاه چال، طبقه زیرین پادگان هوا نیروز الرشید است…
گفت: پیـام من مرزداری از وطن است… صبوری من است… نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد…
نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند… استقامت، تنها راه نجات ملت ماست…
بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد…
گفتم: به خدا قسم… پیامت رابه همه ایرانیان میرسانم خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت…
کتاب خاطرات دردناک
✅منبع : راوی: عیسی عبدی، کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89.
دعوتید به کانال کتاب تلگرام